حمایت از گنج‌نما




 

بخش ۷۵ - پاسخ دادن شیرین خسرو را

به خدمت شمسه خوبان خلخ

زمین را بوسه داد و داد پاسخ

که دایم شهریارا کامران باش

به صاحب دولتی صاحبقران باش

مبادا بی تو هفت اقلیم را نور

غبار چشم زخم از دولتت دور

هزارت حاجت از شاهی رواباد

هزارت سال در شاهی بقاباد

کسی کو باده بر یادت کند نوش

گر آنکس خود منم بادت در آغوش

بس است این زهر شکر گون فشاندن

بر افسون خوانده‌ای افسانه خواندن

سخن‌های فسون‌آمیز گفتن

حکایت‌های بادانگیز گفتن

به نخجیر آمدن با چتر زرین

نهادن منتی بر قصر شیرین

نباشد پادشاهی را گزندی

زدن بر مستمندی ریشخندی

به صید اندر سگی توفیر کردن

به توفیر آهوئی نخجیر کردن

چو من گنجی که مهرم خاک نشکست

به سردستی نیایم بر سر دست

تو زین بازیچه‌ها بسیار دانی

وزین افسانها بسیار خوانی

خلاف آن شد که با من در نگیرد

گل آرد بید لیکن برنگیرد

تو آن رودی که پایانت ندانم

چو دریا راز پنهانت ندانم

من آن خانیچه‌ام کابم عیانست

هر آنچم در دل آید بر زبانست

کسی در دل چو دریا کینه دارد

که دندان چون صدف در سینه دارد

حریفی چرب شد شیرین بر این بام؟

کزین چربی و شیرینی شود رام؟

شکر گفتاریت را چون نیوشم

که من خود شهد و شکر می‌فروشم

زبانی تیز می‌بینم دگر هیچ

جگرسوزی و جز سوز جگر هیچ

سخن تا کی ز تاج و تخت گوئی

نگوئی سخته اما سخت گوئی

سخن را تلخ گفتن تلخ رائیست

که هر کس را درین غار اژدهائیست

سخن با تو نگویم تا نسنجم

نسنجیده مگو تا من نرنجم

قرار کارها دیر اوفتد دیر

که من آیینه بردارم تو شمشیر

سخن در نیک و بد دارد بسی روی

میان نیک و بد باشد یکی موی

درین محمل کسی خوشدل نشیند

که چشم زاغ پیش از پس ببیند

سر و سنگست نام و ننگ زنهار

مزن بر آبگینه سنگ زنهار

سخن تا چند گوئی از سر دست

همانا هم تو مستی هم سخن مست

سخن کان از دماغ هوشمند است

گر از تحت‌الثری آید بلند است

سخنگو چون سخن بیخود نگوید

اگر جز بد نگوید بد نگوید

سخن باید که با معیار باشد

که پر گفتن خران را بار باشد

یکی زین صد که می‌گوئی رهی را

نگوید مطربی لشگر گهی را

اگر گردی به درد سر کشیدن

ز تو گفتن ز من یک یک شنیدن

گرت باید به یک پوشیده پیغام

برآوردن توانی صد چنین کام

عروسی را چو من کردی حصاری

پس از عالم عروسی چشم داری

ببین در اشک مروارید پوشم

مکن بازی به مروارید گوشم

به آه عنبرینم بین که چونست

که عقد عنبرینه‌ام پر ز خونست

لب چون نار دانم بین چه خرد است

که نارم راز بستان دزد بر است

مگر بر فندق دستم زنی سنگ

که عناب لبم دارد دلی تنگ

مبارک رویم اما در عماری

مبارک بادم این پرهیزگاری

مکن گستاخی از چشمم بپرهیز

که در هر غمزه دارد دشنه تیز

هر آن موئی که در زلفم نهفته است

بر او ماری سیه چون قیر خفته است

ترا با من دم خوش در نگیرد

به قندیل یخ آتش در نگیرد

به طمع این رسن در چه نیفتم

به حرص این شکار از ره نیفتم

دلت بسیار گم می‌گردد از راه

درو زنگی بباید بستن از آه

نبینی زنگ در هر کاروانی

ز بهر پاس می‌دارد فغانی

سحر تا کاروان نارد شباهنگ

نبندد هیچ مرغی در گلو زنگ

غلط رانی که زخمه‌ات مطلق افتاد

بر ادهم می‌زدی بر ابلق افتاد

به هندوستان جنیبت می‌دواندی

غلط شد ره به بابل باز ماندی

به دریا می‌شدی در شط نشستی

به گل رغبت نمودی لاله بستی

به جان داروی شیرین ساز کردی

ولی روزه به شکر باز کردی

ترا من یار و آنگه جز منت یار؟

ترا این کار و آنگه با منت کار؟

مکن چندین بر این غمخوار خواری

که کردی پیش از این بسیار زاری

برو فرموش کن ده رانده‌ای را

رها کن در دهی وامانده‌ای را

چو فرزندی پدر مادر ندیده

یتیمانه به لقمه پروریده

چو غولی مانده در بیغوله گاهی

که آنجا نگذرد موری به ماهی

ز تو کامی ندیده در زمانه

شده تیر ملامت را نشانه

در این سنگم رها کن زار و بی زور

دگر سنگی برونه تا شود گور

چو باشد زیر و بالا سنگ بر سنگ

بپوشد گرچه باشد ننگ بر ننگ

همان پندارم ای دلدار دلسوز

که افتادم ز شبدیز اولین روز

جوانمردی کن از من بار بردار

گل افشانی بس از ره خار بردار

گل افشاندن غبار انگیختن چند

نمک خوردن نمکدان ریختن چند

بس آن کز بهر تو بیچاره گشتم

ز خان و مان خویش آواره گشتم

مرا آن روز شادی کرد بدرود

که شیرین را رها کردی به شهرود

من مسکین که و شهر مداین

چه شاید کردن (المقدور کاین)

ترا مثل تو باید سر بلندی

چه برخیزد ز چون من مستمندی

چه آنجا کن کز او آبی برآید

رگ آنجا زن کز او خونی گشاید

بنای دوستی بر باد دادی

مگر کاکنون اساس نو نهادی

گلیم نو کز او گرمی نیاید

کهن گردد کجا گرمی فزاید

درختی کز جوانی کوژ برخاست

چو خشک و پیر گردد کی شود راست

قدم برداشتی و رنجه بودی

کرم کردی خدواندی نمودی

ولیک امشب شب در ساختن نیست

امید حجره وا پرداختن نیست

هنوز این زیربا در دیگ خامست

هنوز اسباب حلوا ناتمام است

تو امشب بازگرد از حکمرانی

به مستان کرد نتوان میهمانی

چو وقت آید که گردد پخته این کار

توانم خواندنت مهمان دگربار

به عالم وقت هر چیزی پدید است

در هر گنج را وقتی کلید است

نبینی مرغ چون بی‌وقت خواند

بجای پرفشانی سر فشاند