حمایت از گنج‌نما




 

غزل شمارهٔ ۸۴۳

دوش از نظر خیال تو دامن‌کشان‌گذشت

اشک آنقدر دوید ز پی کز فغان ‌گذشت

تا پر فشانده‌ایم ز خود هم گذشته‌ایم

دنیا غم تو نیست‌که نتوان از آن‌گذشت

دارد غبار قافلهٔ ناامیدی‌ام

از پا نشستنی‌که ز عالم توان‌گذشت

برق و شرار محمل فرصت نمی‌کشد

عمری نداشتم‌که بگویم چسان‌گذشت

تا غنچه دم زند ز شکفتن بهار رفت

تا ناله گل کند ز جرمن کاروان گذشت

بیرون نتاخته‌ست ازین عرصه هیچ کس

واماندنی‌ست اینکه توگو.بی فلان‌گذشت

ای معنی آب شو که ز ننگ شعور خلق

انصاف نیز آب شد و از جهان‌گذشت

یک نقطه پل ز آبلهٔ پا کفایت است

زین بحر همچو موج ‌گهر می‌توان ‌گذشت

گر بگذری ز کشمکش چرخ واصلی

محو نشانه است چو تیر از کمان‌ گذشت

واماندگی ز عافیتم بی‌نیاز کرد

بال آنقدر شکست که از آشیان‌ گذشت

طی شد بساط عمر به پای شکست رنگ

بر شمع یک بهار گل زعفران ‌گذشت

دلدار رفت و من را بی وداعی سوخت

یارب چه برق بر من آتش به جان‌گذشت

تمکین ‌کجا به سعی خرامت رضا دهد

کم نیست اینکه نام توام بر زبان ‌گذشت

بیدل چه مشکل است ز دنیاگذشتنم

یک ناله داشتم‌ که ز هفت آسمان‌ گذشت