حمایت از گنج‌نما




 

غزل شمارهٔ ۹۱۱

ز درد یآس ندانم‌کجاکنم فریاد

قفس شکسته‌ام و آشیان نمانده به یاد

به برقی از دل مایوس‌ کاش در گیرم

کباب سوختنم چون چراغ در ره باد

به غربت از من بی‌بال وپر سلام رسان

که مردم و نرسیدم به خاطر صیاد

چو شمع خواستم احرام وحشتی بندم

شکست آبلهٔ پا به گردنم افتاد

ز تنگی دلم امکان پرگشودن نیست

شکسته‌اند غبارم به بیضهٔ فولاد

چه ممکن است ‌کشد نقش ناتوانی من

مگر به سایهٔ مو خامه بشکند بهزاد

اگر ز درد گرانجانی‌ام سوال کنند

چو کوه از همه عضوم جواب بابد داد

ز هیچکس به نظر مژدهٔ سلامم نیست

مگر ز سیل کشم حرف خانه‌ات آباد

ز فوت فرصت وصلم دگر مگوی و مپرس

خرابه خاک به سر ماند و گنج رفت بباد

غبار من به عدم نیز پرفشان تریست

ز صید من عرقی داشت بر جبین صیاد

کشاکش نفسم تنگ ‌کرد عالم را

خوش آنکه بگسلد این رشته تا رسم به‌ گشاد

ز شمع باعث سوز وگداز پرسیدم

به‌گریه‌گفت‌: مپرس از ندامت ایجاد

بهار عشق و شکفتن خیال باطل‌کیست

ز سعی تیشه مگرگل به سر زند فرهاد

ستمکش دل مایوسم وعلاجی نیست

کسی مقابل آیینهٔ شکسته مباد

ترحم است بر آن صید ناتوان بیدل

که هردم ازقفسش چون نفس‌کنند ازاد