حمایت از گنج‌نما




 

غزل شمارهٔ ۱۸۵۴

نمی‌شود کس ازین عبرت انجمن محظوظ

مگر چو شمع‌ کنی دل به سوختن محظوظ

در جنون زن و از کلفت لباس برآ

چه زندگیست‌که باشدکس ازکفن محظوظ

نفس نمانده هنوز از ترانه‌های امل

چو دود شمع خموشی به ما و من محظوظ

جهان قلمرو امن است اگر توان گردید

چو طبع‌کر به اشارت ز هر سخن محظوظ

ز دورگردی تمییز خلق‌کم دیدم

که‌کس نرفته به غربت شد از وطن محظوظ

درین بساط نیفتاد چشم عبرت ما

به رفتنی‌که توان شد ز آمدن محظوظ

ز تردماغی وضع ادب مگوی و مپرس

ز یوسفیم به بوبی ز پیرهن محظوظ

کراست وسوسهٔ هستی از حضور عدم

نشسته‌ایم به خلوت در انجمن محظوظ

ز رقص بسملم این نغمه می‌خورد بر گوش

که عالمی است به این رنگ پر زدن محظوظ

به فهم عالم بیکار اگر رسی بیدل

به حرف و صوت نیابی‌کسی چو من محظوظ