حمایت از گنج‌نما




 

غزل شمارهٔ ۲۲۶۴

نی قابل سودم نه سزاوار زیانم

چون صبح غباری به هوا چیده دکانم

عمری‌ست چو گردون به‌ کمند خم تسلیم

زه در بن گوش که کشیده است کمانم

غیر از دل سنگین تو در دامن این‌کوه

یک سنگ ندیدم که ننالد ز فغانم

هستی نه متاعی‌ست‌ که ارزد به تکلف

دل می‌کشد این بار و من از شرم ‌گرانم

موج‌گهر از دوری دریا به‌که نالد

فریاد که در کام شکستند زبانم

چون رنگ فسردن اگرم دست نگیرد

بالی که ندارم به چه آهنگ فشانم

چون پیر شدم رستم از آفات تعین

در قد دوتا بود نهان خط امانم

مستان بخروشیدکه من نیز به تکلیف

پیغام دماغی به شنیدن برسانم

حرفم همه زان نرگس میخانه پیام است

گر حوصله‌ای هست ببوسید دهانم

نامنفعلی منفعل زندگی‌ام کرد

چندان نشدم آب که گردی بنشانم

بیدل نکند موج گهر شوخی جولان

در سکته شکسته‌ست قدم شعر روانم