حمایت از گنج‌نما




 

قصیدهٔ شمارهٔ ۶۴ - در ستایش پادشاه رضوان جایگاه مروج ملت نبی حجازی محمدشاه غازی طاب ثراه‌ گوید

ساقی بده رطل گران زان می که دهقان پرورد

انده برد غم بشکرد شادی دهد جان پرورد

در خم دل پیر مغان در جام مهر زر فشان

در دست‌ ساقی‌ قوت‌جان ‌رخسار جانان پرورد

در جان جهد زان پیشتر کاندر گلو یابد خبر

نارفته از لب در جگر کز رخ ‌گلستان پرورد

چون برفروزد مشعله یکسر بسوزد مشغله

دیو ار شود زو حامله حوری به زهدان پرورد

شادی دهد غمناک راکسری‌کند ضحاک را

بیجاده سازد خاک را وز خاک انسان پرورد

از سنگ سازد توتیا وز خاک آرد کیمیا

از دُرد انگیزد صفا وز درد درمان پرورد

بر گل‌فشانی ‌گل‌ شود بر خس ‌چکد سنبل شود

زاغ ار خورد بلبل شود صدگونه الحان پرورد

جلّاب جان قلّاب تن مایه ی خرد دایه ی فطن

طعمهٔ بیان لقمهٔ سخن‌کان لقمه لقمان پرورد

تبیان‌کند تلبیس را انسان‌کند ابلیس را

هوش ‌هزار ادریس را در مغز نادان پرورد

می چون دل بینا بود کاو را بدان مینا بود

یا آتش سینا بود کش آب حیوان پرورد

دل را ازو زاید شعف جان‌را از او خیزد شرف

چونان‌ که ‌گوهر را صدف از آب نیسان پرورد

از جان پاکان خاک او وز روح‌آب تاک او

کایدون عصیر پاک او جان سخندان پرورد

زان‌جو‌هر خو‌رشیدفش ‌گر عکسی‌افتد در حبش

خاک‌حبش‌فردوس‌وش تا حشر غلمان پرورد

لعل بدخشانش لقب ماه درخشانش سلب

ماه درخشان ای عجب لعل درخشان پرورد

جان‌ را سرور و سور ازو دل ‌را نشاط و شور از او

مانا جمال حور ازو در خلد رضوان پرورد

در خم روان دارد همی زان رو فغان دارد همی

در جام جان دارد همی زان جان پژمان پرورد

دی با یکی‌گفتم بری جان به و یا می‌گفت هی

جان ‌پرورد تن را و می جان را دوچندان پرورد

چون‌مطرب ‌آید در طرب‌یاری‌طلب ‌یاقوت ‌لب

سمین‌بری کاندر قب ماه درخشان پرورد

عقد ثریا در لبش سی ماه نو در غبغبش

وان ‌زلف هندو مشربش کفری ‌که ایمان پرورد

زلفش چو دیوی خیره سر وز دزد شب دیوانه تر

کز ریو یک ‌گردون قمر در زیر دامان پرورد

گل‌ پرورد در مشک چین ‌گوهر فشاند زانگبین

بیضا نماید زآستین مه درگریبان پرورد

جوزا نماید ازکمر پروین فشاند از شکر

کژدم‌ گذارد بر قمرگوهر به مرجان پرورد

رویش ز دیبا نرم‌تر وز فتنه بی‌آرزم‌تر

آبی ز آتش‌گرمترکز شعله عطشان پرورد

خورشیدرو ذره‌دهان ناریک‌مو روشن‌روان

فربه‌سرین لاغرمیان کاین‌کاهد و آن پرورد

زلفش چو طنازی‌کند بر ارغوان بازی‌کند

بر مه زره سازی‌کند در خلد شیطان پرورد

پوشیده‌گلبرک طری در زیر زلف سعتری

گویی روان مشتری در جرم‌کیوان پرورد

مشکین‌خطش برگردلب ‌موریست‌ جوشان بر رطب

گرد نمکدان ای ‌عجب یک‌ دسته ریحان پرورد

دارد غمم را بیشتر سازد دلم را ریش‌تر

مانا هزاران نیشتر در نوک مژگان پرورد

جز خط آن سمین‌بدن کافزود حسنش را ثمن

هرگز شنیدی اهرمن مهر سلیمان پرورد

هرگه سخن راند زلب در من ‌فتد شور ای عجب

ناچار شورست ‌آن ‌رطب کش ‌درنمکدان‌ پرورد

ون‌در وثاق‌آید همی برچیده ساق آید همی

تکلیف شاق آید همی آنرا که ایمان پرورد

خیز ای نگار ده‌دله آن رسم دیرین‌کن یله

بگذارجنگ‌و مشغله‌کاین‌هردو خسران پرورد

جامی بخور کامی بجو بوسی بده حرفی بگو

زان پیش کان روی نکو خار مغیلان پرورد

در مشـت‌خواهم‌غبغبت‌تا سخت تر بوسم‌ لبت

ترسم‌ز زلف‌چون‌شبت‌کاو رنگ‌عصیان‌پرورد

از دو لبت ای هم‌نفس یک بوسه دارم ملتمس

بگذار تا خود را مگس در شکرستان پرورد

بوسی بده بی‌مشغله بی‌زحمت و جنگ و گله

کز جان‌ برفت آن‌ حوصله‌ کاندوه حرمان پرورد

ور بوسه‌ندهی ای پسر حالی به‌کین بندم‌کمر

گردد سخنور شیر نر چون رسم طغیان پرورد

ویژه چو قاآنی ‌کسی‌ کاورا بود حرمت بسی

زیرا که در مجلس بسی مدح جهانبان پرورد

ماه مهین شاه مهان غَیث زمین غوث زمان

کز قیروان تا قیروان در ظل احسان پرورد

دارا محمدشاه راد آن قیصر کسری‌نژاد

آن کز رسول عدل و داد آیین یزدان پرورد

از حزم داند خیر و شر از عزم ‌گیرد بحر و بر

از جود بخشد خشک ‌و تر وز عدل ‌گیهان پرورد

گیتی چو مهدی مهد او نظم جهان از جهد او

وز عدل او در عهد او مهتاب ‌کتان پرورد

قهرش همه زهر اجل دوشد ز پستان امل

مهرش همه طعم عسل درکام ثعبان پرورد

چون برفروزد بُرز را در پنجه ‌گیرد گرز را

ماند بدان‌ کالبرز را در بحر عمان پرورد

از هیبتش خصم دژم زان پیش‌کاید از عدم

تن‌ را چو ماهی‌ در شکم با درع و خفتان پرورد

ماریست کلکش‌ کَفته سر کز زهر بارد نیشکر

ناریست‌ تیغش‌ جان ‌شکر کز شعله‌ طوفان پرورد

دستش چو بخشد مال را روزی دهد آمال را

چون دایهٔی‌کاطفال را از شر پستان پرورد

گر حفظ ابنای بشر از حزم او یابد اثر

چون‌ لوح ‌محفوظش ‌فکر حاشاکه‌ نسیان پرورد

تا در کمین خصم دغل با وی نیاغازد حیل

از هر سر مویش اجل چشمی نگهبان پرورد

مداح او با خویشتن‌ گر راند از خلقش سخن

حالی به‌ طبعش ذوالمنن‌ هر هشت رضوان پرورد

ور بدسگال بدسیر خشم وی آرد در نظر

دردم به جانش داد گر هر هفت نیران پرورد

شاها مرا در انجمن خوانند استاد سخن

و اکنون پریشان طبع من نظم پریشان پرورد

این نظم را ناگفته‌ گیر این مدح را نشنفته ‌گیر

این بنده را آشفته ‌گیر ایرا که هذیان پرورد

این مدح را پا تا به‌ سر نه مبتدا و نه خبر

آری ز بد گوید بتر هوشی که نقصان پرورد

هم بس عجب نی‌کاین ثنا افتد قبول پادشا

کاخر پسندد مصطفی شعری‌ که حسان پرورد

شعری‌ دو کز غیب ‌آمده‌ وز غیب بی‌عپ آمده

وحی ‌است ‌و لاریب‌ آمده‌ تا مدح سلطان پرورد

الهام مطلق دانمش اعجاز بر حق دانمش

وحی محقق دانمش وحیی‌که ایقان پرورد

بیواسطهٔ روح‌الامین این پرده زد جان‌ آفرین

تا پرده‌دار ملک و دین در پرده جانان پرورد

در خواب ‌گفتش دادگر کای از خرد بیدارتر

خلاق بیداری شمر خوابی‌ که ایمان پرورد

بیخود شو از صهبای ‌من صهبا کش ‌از مینای من

فیضی بود سودای من کز مشکل آسان پرورد

اینت به بیداری نشان کز وجدگویی هر زمان

ساقی بده رطل‌ گران زان می که دهقان پرورد