حمایت از گنج‌نما




 

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۰ - در تعریف کتاب باده بی‌خمار و ستایش خاقان خلد آشیان فتحعلی شاه طاب‌الله ثراه گوید

لبالب کن ای مهربان ماه ساغر

از آن آب‌گلگون از آن آتش تر

کزان آتش تر بسوزیم دیوان

وز آن آب‌گلگون بشوییم دفتر

همای من ای باز طوطی تکلم

تذرو من ای ‌کبک طاووس پیکر

چو مرغ شباهنگ بی‌زاغ زلفت

پرد کرکس آهم از چرخ برتر

چو دمسیجه بسیار دم لابه‌کردم

نگشی چو عنقا دمی سایه‌گستر

اگر خواهیم همچو ساری نواخوان

اگر خواهیم همچو قمری نواگر

چو بلبل برون آور از نای آوا

چو طوطی فرو ریز از کام شکر

چو طاووس برخیز ه از بط بیفشان

به ساغر میی همچو خون‌کبوتر

شرابی که گر در بن خار ریزی

گل و سنبل و ارغوان آورد بر

شود صعوه از وی همای همایون

شود عکه از آن عقاب دلاور

شرابی ازان جان آفاق زنده

چو از نار سوزنده جان سمندر

بدو چشم بیننده تابنده عکسش

چو خورشید رخشان به برج دو پیکر

چه نستوده مر دستی ای باغ پیرا

چه آشفته مغزستی ای‌ کیمیاگر

نه شدیار خواهد نه تیمار دهقان

نه فرار باید نه گوگرد احمر

از آن‌می‌که چون‌برگ‌‌گل‌ هست حمرا

از آن‌ می ‌که چون‌ رنگ‌ زر هست اصفر

به‌گل پاش تا گل شود منبت‌ گل

به مس ریز تا مس شود شوشهٔ زر

مراد من ای چشم عابدفریبت

جهانی خداجوی راکرده‌کافر

شنیدم‌ که سیمست در سنگ پنهان

ترا سنگ خاراست در سیم مضمر

مکرر از آنست قند لبانت

که مدح جهاندار خواند مکرر

ابوالفتح فتحعلی شاه‌کی فر

که‌گیردگه رزم از چرخ‌کیفر

به‌گاه سخا چیست جودی مجسم

به روز وغاکیست مرگی مصور

طلوع سهیل از یمن ‌گر ندیدی

ببین بر یمینش فروزنده ساغر

به‌ کشتی نگارند اگر نام حلمش

نخواهد به‌گاه سکون هیچ لنگر

مقارن شود چون به خصم سیه دل

قران زحل بینی و سعد اکبر

به ایوان خرامد یمی‌ گوهرافشان

به میدان شتابد جمی‌کینه‌آور

رقم‌کرده‌کلکش یکی نغز نامه

فروزنده بر سان خورشید انور

مرتب زده حرف نامش‌ که باشد

به هر هفت از آن ده حواس سخنور

نخست از همه باکه تایش نبینی

بجز بای بسم الله از هیچ دفتر

یکی صولجان زاب نوس است گویی

از آن‌گشته پرتاب‌گویی ز عنبر

دویم حرف او چارمین حرف زیبا

به زیبندگی چون درخت صنوبر

دو چیز است آن را به گیتی مماثل

یکی قد جانان یکی سرو کشمر

سیم حرف آن اولین حرف دیوان

ولیکن به هفتاد دیوان برابر

دو نقشست او را به دوران مشابه

یکی قامت من یکی زلف دلبر

ورا حرف چارم سر هوش و هستی

که هشیار را هست از آن هوش در سر

دو شکل است آن را به‌‌گیهان مشاکل

یکی شکل هاله یکی شکل چنبر

ز حرف نخستین شش شعر شیوا

شوم رمزپرداز شش حرف دیگر

بر آن خامه‌کاین نامه‌کردست انشا

هزار آفرین از جهاندار داور

یکی نغز تشبیه مطبوع دلکش

سرایم از آن خامه و نامه ایدر

خود آن خامهٔ دو زبان‌گر نباشد

پی نظم دین نایب تیغ حیدر

مر این نامه در زیر این تند خامه

چرا همچو جبریل گسترده شهپر

اگر تنگ مانی چنین نغز بودی

بماندی بجا دین مانی مقرر

روان خردمند از آن جفت شادی

چو جان مغان ز آتشین آب خلر

از این چارده برج دری نامش

بتابد چو ماه دو هفته ز خاور

اگر نام این نامهٔ نامور را

نگارند بر شهپر مرغ شبپر

چو عیسی به‌خورشید همسایه گردد

کسی را که از آن فتد سایه بر سر

ور از حشو اوراق او یک ورق را

ببندند بر پر و بال‌کبوتر

دلاور عقابی شود صیدافکن

همایون همایی شود سایه‌گستر

به از تنگ لوشا و ارتنگ مانی

به از نقش شاپور و بیرنگ آزر

از آن روح لوشاو مانی به مویه

وز آن جان شاپور و آزر در آذر

از آن نور و ظلمات با هم ملفق

در آن مشک و کافور با هم مخمر

توگویی‌ که در تیر مه جیش زنگی

زدستند در ساحت روم چادر

شنیدستم از عشقبازان‌گیتی

که‌گلچهرگان‌راست رسمی مقرر

که هنگام پیرایه و شانه مویی

که می‌بگسلدشان ز جعد معنبر

بپیچند آن را به پاکیزه بردی

چنان مشک تبت به دیبای ششتر

فرستند زی دوستان ارمغانی

چنان نافهٔ چین چنان مشک اذفر

همانا که در خلد حور بهشی

دلثش گشته مفتون شاه سخنور

ز تار خم طرهٔ عنبرافشان

در استبرق افکند یک طبله عنبر

به دنیا فرستاده زی شاه چونان

هدیت به درگاه خاقان ز قیصر

سپهریست آن نامه فرخنده ماهش

فروزنده نام خدیو مظفر

ابوالفتح فتحعلی شاه غازی

که غازان ملکست و قاآن ‌کشور

کفش ابر ابریکه بارانش لولو

دلش بحر بحری‌ که طوفانش‌ گوهر

چو گردد نهان در چه در درع رومی

چوگیرد مکان بر چه بر پشت اشقر

نهنگی دمانست در بحر قلزم

پلنگی ژیانست برکوه بربر

نزارست از بسکه خون خورد نیغش

بلی شخص بسیار خوارست لاغر

به روز وغا برق تیغش درخشان

بدانسان‌ که اندر شب تیره اخگر

وجود وی و ساحت آفرینش

مکینی معظم مکانی محقر

بر البرز بینی دماوند کُه را

ببینی اگر تارکش زیر مغفر

ز ظلمات جویی زلال خضر را

بجویی اگر چهرش ازگرد لشکر

چو تیره شب از قلهٔ‌ کوه آتش

فروزانش از پشت شبدیز خنجر

دو طبعست در طینت ره‌نوردش

یکی طبع‌کوه و یکی طبع صرصر

چو جولان ‌کند تفت بادی معجل

چو ساکن شود زفت کوهی موقر

بود رسم اگر مادر مهربانی

دهد دختر خویشتن را به شوهر

گر آن دخت را سر به مهرست مخزن

بر آبای علوی‌کند فخر مادر

کنون نظم من دختر و پادشه شو

گزین خاطرم مادر مهرپرور

سزد مادر طبعم ار چون عروسان

ببالد از آن‌کش بود بکر دختر

بر آن نامه قاآنیا چون سرودی

ثنایی نه لایق سپاسی نه درخور

سوی پاک یزدان بر آن نغز نامه

دعا را یکی دست حاجت برآور

بماناد این نامهٔ خسروانی

چنان نام محمود تا روز محشر