حمایت از گنج‌نما




 

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۳ - در ستایش امیر بهر‌ام صولت معتمدالدوله منوچهرخان طاب ثراه فرماید

ز شاهدی که بود رویش از نگار نگار

بخواه باده و بر یاد میگسار گسار

گرم هزار ملامت‌ کند حسود چه سود

کنون که بسته ز خون دلم نگار نگار

دلم‌گرفته ز جور زمانه ای همدم

حدیث زهد و ورع در میان میار می آر

ز قدّ کج‌کلهان راستی مگر جویی

وگرنه این طمع از چرخ ‌کج مدار مدار

برای آنکه ز من ماه من ‌کناره‌ کند

چه حیلها که برد خصم نابکار به کار

من از خریف نیندیشم ای حریف که هست

تمام سالم از آن روی چون بهار بهار

از آن زمان‌که نگارم‌کناره جسته ز من

ز سیل خون بودم بحر بی‌کنارکنار

ز بس ‌که ‌گِل‌ کنم از آب دیده خاک زمین

مجال نیست کسی را به رهگذار گذار

ز آتش دل خود سوختم بلی سوزد

ز سوز خویش برآرد ز خود چو نار چنار

دلا نسیم صبا هست پیک حضرت دوست

بیا و جان به ره پیک رهسپار سپار

مراکه پنجهٔ من بر نتافت شیر ژیان

بتی نمود به آهوی جانشکار شکار

نه من به روی تو ای ‌گلعذار مشتاقم

گلیست روی تو کاو را بود هزار هزار

جو بر مزار من افتد گذارت از پس مرگ

مشو ز غصهٔ من زار و بر مزار مزار

غم و الم تب و تاب اشک و آه سوز و گداز

نموده عشق تو ما را بدین دو چار دوچار

دو مار زلف تو گویی دو مار ضحاکست

ز جان خلق برآورده آن دو مار دمار

مراست در دل از آن زلف پرشکنج شکنج

مراست در سر از آن چشم پرخمار خمار

گرفته از تنم آن موی ناشکیب شکیب

ربوده از دلم آن زلف بی‌قرار قرار

کنی تو صید دل بیدلان چنانکه امیر

کند یلان را از تیغ جانشکار شکار

جناب معتمدالدوله داوری که کند

عدوی دین را از خنجر نزار نزار

یمین دولت و دین‌کهف آسمان و زمین

که خلق را دهد از همت یسار یسار

به کاخ شوکتش از مهتران گروه گروه

به قصر دولتش از سروران قطار قطار

ملاف بیهده قاآنیا که نتوانی

صفات او را تا عرصهٔ شمار شمار