حمایت از گنج‌نما




 

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۵ - در ستایش پادشاه اسلام پناه ناصرالدین شاه خلدالله ملکه گوید

به عزم ری چو نهادم به رخش‌ زین خدنگ

شدم به ‌کوههٔ آن چون به تیغ‌ کوه پلنگ

چو رود نیل سبک‌رخش من به راه افتاد

نشسته من ز بر او چو یک محیط نهنگ

بسان‌ کشتی‌کش موج سوی اوج برد

به‌کوه و شخ شده از شهر قرب یک فرسنگ

که ناگهان مَهَم از پی رسید مویه‌کُنان

دو ذوذؤابه‌اش از طرف‌گرد ماه آونگ

به سرو کاشمری بسته عاریت ‌گویی

نگارخانهٔ چین و بهارخانهٔ‌گنگ

دو‌یسویتث هم‌ه ت‌ا حلقه چون‌کمند قباد

دو ابرویش‌همه برگوشه‌چون‌کمان پشنگ

چو یال شیر دوگیسو فکنده از بر دوش

ولی‌چو نافهٔ چین‌مشک‌سای‌و غالیه‌رنگ

به پیش دانهٔ خالش در آن ترازوی زلف

هزار خرمن دین را عیار یک‌جوسنگ

کله شکسته‌ کمر بسته موی پر آشوب

شراب‌خورده عرق‌کرده روی پر آژنگ

رسید همچو یکی سرخ شیر خشم‌آلود

ز هر دو زلف دو افعی‌گرفته بر سر چنگ

خطش معنبر و مشکین چو نافهای ختن

رخش منقش و رنگین چو دیبهای فرنگ

معلق از خم برگشته‌ گیسویش دل من

چو مرغ‌سوخته‌بالی‌که‌برکشند به‌چنگ

چه دید؟ دید مرا برنشسته برکوهی

که‌ کرد پیکر او جا به آفرینش تنگ

چو مار گرزه یکی تازیانه اندر مشت

چو شیر شرزهٔکی‌باره زیر زین خدنگ

چه گفت‌؟‌ گفت سفر سنگ را بفرساید

تو سوده‌می‌نشوی‌‌ گر شوی‌ دوصد فرسنگ

بحار را سم اسب تو سوده موج به موج

جبال را پی رخش تو کفته سنگ به سنگ

ز بسکه درکه وشخ سنگ راکند پرتاب

‌گمان بری‌ که سم رخش تست قلماسنگ

مگر نه دی شد و آمد بهار و در کهسار

ز بسکه لاله چرد لعل روید از سم رنگ

روان به زمزمه آید ز نالهٔ بلبل

به مغز عطسه درافتد ز نکهت شبرنگ

نسیم مشک دهد بوی سبزه و سنبل

صلای عیش زند صوت صلصل و سارنگ

از آن ز حنجر بلبل صدای زنگ آید

که‌گل‌دمید زگلبن به‌شکل طاسک زنگ

سفر کنی به چنین فصل ‌کز ختا و ختن

کنند عارف و عامی بدین دیار آهنگ

حکیم خوانی خود را تفو بر این حکمت

که‌کاش بودی عیار و شوخ و رهزن و شنگ

بگفت این و به خورشید ریخت سیاره

بدان دو عقرب جرّاره سخت برزد چنگ

دو مژه‌اش ‌شده‌همچون دو خوشه مرواربد

ز هر دو جزع گهر ریخت‌بسکه‌آن‌بت شنگ

چو تار چنگ پریشید تارها بر روی

خمیده از پس آن تارها ستاد چو چنگ

ز بسکه موی همی‌کند و ریخت بر رخسار

به روم چیره شد از هر کران قبایل زنگ

بگفتم ای مدد روح و ای ذخیرهٔ عمر

ز دلربایی بر فوج دلبران سرهنگ

مگر ندانی‌کامسال شهریار جوان

به فرخی و سعادت نشست بر اورنگ

بهار من رخ شاهست‌گو مباش بهار

برِ بهشت چه ارزد بهارخانهٔ تنگ

بشارتم رسد از بام و در که قاآنی

ه پای‌بوس ملک رو مگا به فارس درنگ

بر آن سرم‌ که به عزم رکاب‌بوسی شاه

زکهکشان به شکم رخش را ببندم تنگ

چو این شنید طرب‌کرد و رقص‌کرد و نشاط

چنان ‌که گفتی‌ از می شدست‌ مست و ملنگ

معلقی دو سه از ذوق زد کبوتروار

چنان‌که صیحه‌زنان اوفتاد واله و دنگ

گهر ز جزع یمانی چکاند بارابار

شکر ز لعل بدخشی فشاند تنگانگ

به عشوه گفت مرا هم ببر به همره خویش

مهل به‌ پارس بمانم اسیر محنت‌ و رنگ

بگفتمش هنری بایدت‌که بپذیرد

ترا به بندگی خویش شاه بافرهنگ

بگفت‌گیسو چوگان‌کنم زنخدان‌گوی

چو شه به بازی چوگان وگوکند آهنگ

وگر خدنگ وکمان بایدش ز بهر شکار

ز ابروانش‌کمان آورم ز مژه خدنگ

ورش هواست‌که تورنگ وکبک صیدکند

نه من به قهقهه‌ کبکم به جلوه چون تورنگ

چو درع خواهدها زلفکان منش زره

چو تیر خواهدها مژّگان منش خدنگ

همش ز حلقهٔ چشمان رکابدار شوم

که با مَجرّه عنان در عنان نمایم تنگ

وگرکمند وکمان بایدش ز ابرو و زلف

کمان مشکین توزم‌ کمند غالیه‌ رنگ

اگر به نظم دری خاطرش نماید میل

نوای مدحت او سرکنم بدین آهنگ