حمایت از گنج‌نما




 

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۶ - در ستایش جناب جلالت مآب صدراعظم گوید

ای بت سیمین بناگوش ای به تن چون سیم خام

ای دو زنگی طره‌ات را عنبر و ریحان غلام

مه نمایی ازگریبان سرو پوشی در حریر

گل‌گذاری زیر سنبل نور بندی در ظلام

پستهٔ خندان تو چون تُنگ شکر دلفریب

رستهٔ دندان تو چون سلک‌گوهر با نظام

بسکه سر تا پا لطیفی هیچ عضوت را ز هم

می‌نشاید فرق ‌کردن ‌کاین ‌کدامست آن‌ کدام

قامتست این یا قیامت عارضست این یا قمر

صورتست این یا معانی شکرست این یا کلام

ها بجنبان زلف تا باد صبا آید به رقص

هی بیفشان موی تا مرغ هوا افتد به دام

موی بگشا تا دگر هرگز نگردد شام صبح

روی بنما تا دگر هرگز نگردد صبح شام

طرهٔ تو مغربست و چهرهٔ تو آفتاب

. چهره بنما سهل باشدگو قیامت‌کن قیام

تا به‌کی در حجره پنهانی چو غلمان در بهشت

آخر ای نوباوهٔ حورا یکی بیرون خرام

فکر ننگ و نام تاکی چنگ و جام آور به‌کف

چنگ و جام ار هست باقی‌گو نباشد ننگ و نام

عیش می‌روید به جای لاله امروز از زمین

وجد می‌بارد به جای ژاله امروز از غمام

روز مولود شهنشاهست و در روزی چنین

هرکه غمگینست بر وی زندگی بادا حرام

در چنین روزی ‌که خون از وجد می‌جوشد به تن

در چنین روزی‌که می از شوق می رقصد به جام

در چنین روزی که می‌جنبد ز وصل دوست دل

در چنین روزی‌که می‌پرد ز شوق جام‌کام

باده باید آنقدر خوردن ‌که جای خون و خوی

می‌دود اندر عروق و می‌تراود از مسام

لیک من از تنگدستی چون ندارم وجه می

مست سازم خویش را از مدحت صدر انام

آفتاب دین و دولت حکمران شرق و غرب

آسمان ملک و ملت اعتضاد خاص و عام

صدر اعظم بدر عالم شمس ملت تاج ملک

غیث دولت غوث دین کان کرم کهف کرام

آنکه‌ کاخش از حوادث دهر را دارالامان

وانکه بزمش از سوانح خلق را دارالسلام

نامهٔ اقبال و دولت را به نامش افتتاح

دفتر اجلال و شوکت را به تیغش اختتام

روز مهرش سرو و سنبل روید از صحرا وکوه

گاه جودش سیم وگوهر ریزد از دیوار و بام

سنگ را بیجاده سازد حزمش از یک التفات

خاک را فیروزه سازد عزمش از یک اهتمام

خامهٔ او ظم صد لشکر دهد از یک صریر

خاطر او فتح صدکشورکند از یک مسام

خلق را نگذاشتی یک لحظه جودش‌گرسنه

گر ز امر حق نبودی فرض بر مردم صیام

پشه‌یی را باد اگر در عهد او سیلی زند

خشم او تا روز حشر از بادگیرد انتقام

تا نظام ملک و دین را گشت ‌کلک او کفیل

تیرها درکیش ماند و تیغها اندر نیام

ای دل و دست ترا دریا وکان نایب مناب

ای رخ و رای ترا خورشید و مه قایم مقام

هر جبینی راکه نبود داغ مهرت بر جبین

باز زی پشت پدر برگردد از زهدان مام

گرمی مهر تو مور و مار را کردست صید

نرمی نطق تو وحش و طیر راکردست رام

عاجزی از مالش موری اگرچه قادری

کز دو تار مو نمایی بر سر شیران لجام

برگها با نظم می‌رویند از اطراف شاخ

نوبهار عدلت از بس داده‌گیتی را نظام

مهر تو در هیچ دل نگذاشت جای آرزو

بسکه شادی بر س شادی همی جست ازدحام

زر ز جودت خوار شد چندانکه زال زر ز خشم

زانزجار این لقب نفرین‌کند بر جان سام

صاحبا صدرا حدیثی طرفه دارم‌گوش‌کن

زار و پژمان زال زر را دوش دیدم در منام

گفتمش زار از چهٔی‌؟‌گفتا شنیدستم‌که زر

از سخای خواجه شد چون خاک ره بی‌احترام

وینک اندر دخمهٔ تاری ز ننگ این لقب

هر زمان از خشم نفرینها کنم بر جان سام

بر کمال قدرت یزدان بس این برهان تو

بر یکی مسندکنی جا با دو عالم احتشام

فقر را زافراط جودت بر گلو گیرد فواق

خلق را از بوی خلقت در مشام افتد زکام

تا حکیمان را حکایت از حدوثست و قدم

تا فقیهان را روایت از حلالست و حرام

ناصرت بادا شهنشه یاورت بادا خدای

کشورت بادا به فرمان اخترت بادا به ‌کام