حمایت از گنج‌نما




 

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۸ - د‌ر ستایش پادشاه جمجاه ناصرالدین شاه غازی خلدالله سلطانه‌گوید

من ازین پس می‌خورم می ‌گر حلالست ار حرام

نه ز منع مفتیان ترسم نه از غوغای عام

هی مزم از لعل خوبان تا همی خواهی شکر

هی خورم از چشم ترکان تا همی بینی مدام

گه نمایم رویشان را تا که‌ گردد شام صبح

گه ‌گشایم مویشان را تا که ‌گردد صبح شام

پیش ازین‌ گر باده می‌خوردم نهان در زیر سقف

بعد ازین مردانه نوشم جام بر بالای بام

زانکه در این آخر شوال لطف ایزدی

کردی عیدی فاش صدره خوشتر از عید صیام

داشت ایمن پادشه را از قرانی بس عظیم

کز نهیب آن قران نالید شیر اندر کنام

شه سلام عام ‌کرد آن لحظه ‌کابراهیم‌وار

آتش نمرودیان شد بر تنش برد و سلام

چون ملک را بر سلامت آن سلام آمد دلیل

آسمان از خوشدلی عیدالسلامش کرد نام

لاجرم این ماه را آغاز و انجامست عید

اوّلش عیدالصیامست آخرش عیدالسلام

اول این ماه عیدی بود عیشش منقطع

آخر این ماه عیدی هست عیشش مستدام

شد به خلق آن عید ثابت از ظهور ماه نو

شد به خلق این عید فاش از دیدن ماه تمام

فطرهٔ آن یک حبوب و فطرهٔ این یک قلوب

عشرت آن تا به شام و عشرت این تا قیام

زاهد از آن عید غمگین شاهد از این عید شاد

باده در این‌یک حلال و روزه در آن‌یک حرام

شیخ شهر آن عید شد بر منبر چوبین مقیم

شاه دهر این عید گشتش‌ کرسی زرّین مقام

ناصرالدین‌شاه غازی کز بداندیشان ملک

خنجر خونریز او پیوسته گیرد انتقام

صبح با خورشید اگر یکباره فرماید طلوع

بسکه روشن‌ کس نداند این ‌کدامست آن‌ کدام

بخت او هست از پس یزدان قدیری لم‌یزل

حزم او هست از پس ایزد علیمی لاینام

همچو طفلی ‌کاو به مهد اندر خسبد بهر شیر

خنجرش از شوق خونریزی نخسبد در نیام

خسروا دی کاین جسارت رفت از گردون پیر

خشمگین ‌گفتم تفو بر گوهرت ای‌ کج خرام

تو نیی آن بنده‌کاندر خدمت شاه جوان

پیرگشتی وز شهنشه یافتی این احتشام

لرز لرزان گفت بالله این خطا از من نبود

خود تو می‌دانی‌که من شه را به جانستم غلام

بندهٔ صادق خیانت‌کی‌کند با پادشه

شیعهٔ خالص جسارت ‌کی نماید با امام

من همان ساعت که با شه این جسارت کرد خصم

جزو جزوم خواست از سستی پذیرد انهدام

بسکه خورشیدم ضعیف و زرد شد از پا فتاد

و اخر از خط شعاعی با عصا برداشت‌ گام

روی‌ کیوانم سیه شد عقد پروینم ‌گسیخت

رفت ماهم در محاق و زهره‌ام بشکست جام

چشم مرّیخم ز بس بارید خون شد لاله‌ رنگ

روی برجیسم ز بس نالید شد بیجاده فام

دود آه من بُد آن ابری که خود دیدی به چشم

یک شب و یک روز گیتی را سیه کرد از ظلام

راست پرسی این قضای ایزدی‌ کز شه ‌گذشت

زان دو حکمت آشکاراکرد خلّاق انام

هم مجسم‌کرد فضل خویش را بر پادشاه

هم مصور ساخت قدر شاه را بر خاص و عام

خواست شه بیند به چشم خود که یزدانست و بس

آنکه دارد پاس او نه لشکر و گنج و نظام

اوست قادر اوست قاهر اوست غالب اوست حق

انّه من یدفع البلوی و من یحیی العظام

قدرت حق خواست در جیشی فزون از انس و جن

باد سر دیوی ‌کشد خنگ سلیمان را لجام

ورنه‌گرگوی زمین سر تا قدم آتش شدی

کی توانستی‌ کشیدن شعله در آن ازدحام

خسروا اکنون‌ که دیدی این عنایت از خدای

در همه حالت‌ به هر کاری بدو کن اعتصام

خامها را گر نسازد پخته فرّ ایزدی

نه ز زرّ پخته آید کار و نه از سیم خام

تا بود چرخ فلک‌ گردان فلک بادت مطیع

تا بود ملک جهان باقی جهان بادت به‌کام