حمایت از گنج‌نما




 

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۵ - در مدح محمدشاه مبرور و لشکر کشیدن به سمت هرات گوید

سخن‌گزافه چه رانی ز خسروان‌کهن

یکی ز شوکت شاه جهان‌سرای سخن

بخوانده‌ایم بسی بار نامهای قدیم

بدیده‌ایم بسی‌کار نامهای کهن

نه از قیاصره خواندیم نز کیان عجم

نه از دیالمه خواندیم نز ملوک یمن

چنین مناقب فرخنده‌کز خدیو زمان

چنین مآثر شایسته کز کیای زمن

مهین خدیو محمد شه آفتاب ملوک

سپهر عزّ و معالی جهان فهم و فطن

هزار لجه نهنگست در یکی خفتان

هزار بیشه هژبرست در یکی جوشن

به‌گاه‌کینه نبیند سراب از دریا

به وقت وقعه نداند حریر از آهن

کند نبرد اگر مهرگان اگر کانون

کشد سپاه اگر فرودین اگر بهمن

بزرگ همت او خرد دیده ملک جهان

فراخ دولت او تنگ‌کرده جای حزن

کدام جامه‌که از تیغ او نگشت فبا

کدام لامه‌که از تیر او نگشت‌کفن

کجا نشسته بود او ستاده است پشین‌

کجا سواره بود او پیاده است پشن

ز بانگ‌کوس چنان اندر اهتزاز آید

که هوش پارسیان از سرود اورامن

یکی دوگوش فراده بدین چکامهٔ نغز

که‌کارنامه شاهست و بارنامه من

به سال پنجه و اند از پس هزار و دویست

چوکرد آهوی خاور به برج شیر وطن

به عزم چالش افغان خدا ز ری به هرات

سپه‌کشید و برانگیخت عزم را توسن

مگو سپاه‌ که یک بیشه شیر جوشن‌پوش

مگو سپاه‌ که یک پهنه پیل بیلک‌زن

بساطشان همه هنگام خواجگی میدان

قماطشان همه هنگام‌کودکی جوشن

هزار بختی سرمست و هرکدام به شکل

چو زورقی‌ که ازو چار لنگرست آون

فراز هریک زنبوره برکشیده زفیر

چو اژدری که گشاید ز بوقبیس دهن

نود عرادهٔ‌گردنده توپ قلعه‌گشای

چنان‌ که بر کتف باد سدی از آهن

دمیده از دم هر توپ دود قیراندود

چنان‌که باد سیاه ازگلوی اهریمن

درخش آینه پیدا ز پشت پیل چنانک

ز اوج ‌گنبد خاکستری عروس ختن

دوگوش توسن گردان ز عکس سرخ درفش

چو نوک نیزهٔ بیژن ز خون نستیهن‌

ز کوه و دشت چنان در‌گذشت موکب شاه

که ازکریوهٔ ‌کهسار سیل بنیان‌کن

همه ز جلدی و چستی به دشت چون آهو

همه ز تندی و تیزی به کوه چون پازن

رسید تا به ‌در حصن غوریان‌ که به‌ خاک

نیافریده چنو قلعه قادر ذوالمن

دروب او همه چون پنجهٔ قضا مبرم

بروج او همه چون بارهٔ بقا متقن

بزرگ بار خدا گفتیی به روی زمین

بیافریده یکی آسمان ز ریماهن

نه ‌بس شکفت که همچون ‌ستاره در تدویر

هزار گنبد دوارگنجدش به ثخن

هزار پهلو پولاد خای پتیاره

گزیده بهر حراست در آن حصار سکن

درشت هیکل‌ و عفریت‌خوی‌ و کژمژگوی

سطبرساعد و باریک‌ساق و زفت‌بدن

زمخت‌ سیرت و زنجیرخای و ناهنجار

وقیح‌صورت و مویین‌لباس و رویین‌تن

کهین برادر دستور مرزبان هرات

مُشمّر از درکینش دو دست تا آرن

به ‌کو توالی آن دز درون آن ددگان

چنان عزیزکه عزی درون خیل شمن

سران شاه به فرمان شاه پرّه زدند

چو لشکر اجل آن باره را به پیرامن

حصاریان پلنگینه خوی ‌کوه جگر

ز بهر رزم فروچیده عزم را دامن

ز چیرگی همه مانند سیل درکهسار

ز خیرگی همه مانند دود درگلخن

جهنده از بر پیکان چو مرغ از مضراب

رمنده از دم خنجر چو گوی از محجن

همه هژبر به ‌چنگ و همه دلیر به جنگ

همه معارک‌جوی و همه بلارک‌زن

به پیش بیلک برّنده دیده ‌کرده هدف

به پیش ناوک درنده سینه‌کرده مجن

وزین‌کرانه هژبرافکنان لشکر شاه

سطبریال و قوی‌بال وگردو شیرشکن

به چشمشان خم شمشیر ابروی دلدار

به گوششان غو شیپور نغمهٔ ارغن

به دشنه تشنه چو طایف به چشمهٔ زمزم

به فتنه فتنه چو خسرو به شاهد ارمن‌

پرند هندی ترکان نمودی از پس‌گرد

چو در شبان سیاه از سپهر عقد پرن

هوای معرکه از گرد راه و چوبهٔ تیر

نمود چون ‌کتف خار پشت و پر زغن

رمیده از فزع توپ اهل باره چنانک

گزندگان هوام از بخور قردامن

ز زخم توپ و آشوب شهریار جهان

ز بسکه شد در و دیوار باره پر روزن

نمودی از پس آن باره گرد موکب شاه

چو جرم چرخ مشبک ز پشت پرویزن

به‌کوتوال حصار آنچنان جهان شد تنگ

که حصن نای به مسعود و چاه بر بیژن

جریح ‌گشته سباه و سلیح ‌گشته تباه

روان ز جسم روان ‌گشته و توان ز تون

چه‌ گفت‌ گفت چه جوشیم در هلاکت جان

چه ‌گفت‌ گفت چه‌ کوشیم در فلاکت تن

گیاه نیست روان کش برند و روید باز

نه شاخ‌ گل‌ که به هر ساله بر دمد ز چمن

کنون علاج همینست و بس‌که برگیریم

به دست مصحف و تیغ افکنیم بر گردن

چو عجز و ذلت ما دید و رنج و علت ما

ز جرم و زلت ما بگذرد خدیو زمن

زگفت او همه را چهره برشکفت چوگل

به آفرینش زبانها گشاده چون سوسن

به عجز یکسره برداشتند مصحف و تیغ

ز سر فکنده‌کله برکتف نهاده رسن

دمان شدند و امان خواستند و شاه جهان

رس‌‌گشود و ضمان‌‌گشتشان ز خلق حسن

سه‌روز ماند و سپه‌خواند و زر و سیم‌فشاند

سپس به سوی حصار هرات راندکرن

یکی انیشهٔ مکارپیشه برد خبر

به مرزبان هری‌کای همیشه یار محن

شه از ری آمد و بگرفت غوریان و پریر

به‌شاده آمد و در جاده‌جای داشت پرن

همی به چشم من آیدکه بامداد پگاه

هوا به برکند از گرد جامهٔ ادکن

ازین خبر دل افغان خدا چنان لرزید

که روز گرما در دست خلق بابیزن

بخواست مرکب و از جای‌جست‌و بست‌کمر

پی‌ گریز و به بدرود برگشاد دهن

خبر رسید به دستور جنگ دیدهٔ او

گره فکند بر ابرو ز خشم چون سوهن

ز جای جست و بشد سوی مرزبان هری

که هان بمان و مینداز لجین را به لجن

اگر ز جنگ‌گریزی ز ننگ می‌مگریز

روی چگونه بدین مسکنت ازین مسکن

چسان علاج‌گریزی‌که نیست راه‌گریز

نیی‌ کلاغ و کبوتر که بر پری ز وکن

نه‌کرکسی‌که بپری ز شوق جانب غرب

همان ز غرب دگر ره ‌کنی به شرق وطن

گرفتم آنکه توانی ز چنگ شیر گریخت

گریختن نتوانی ز شاه شیر اوژن

ز چار سوی تو بربسته‌اند راه گریز

تو ابلهانه نمد زین نهاده برکودن

زکردهای خود انجام‌ کار چون دانی

که‌کردگار به دوزخ ترادهد مسکن

به نقد دوزخ سوزنده قهر سلطانست

بدو گرای و بکن عزم و بیخ حزم مکن

بدین حصار که ما راست مرگ ره نبرد

نه درز جامه ‌که در وی فرو رود درزن

یکی همان ‌که ببینیم‌ کارکرد سپهر

بود که متفق آید ستارهٔ ریمن

حصار را ز پس پشت خود وقایه‌کنیم

ز پیش باره برانیم باره بر دشمن

به مویه‌گفت بدو کاینت رای مستغرب

به ناله ‌گفت بدو کاینت ‌گفت مستهجن

هلا به رهگذر باد می‌مهل خاشاک

الا به جلوه‌گه برق می‌منه خرمن

به زرق می‌نتوان بست باد در چنبر

به‌کید می‌نتوان سود آب در هاون

گرفتم اینکه سقنقور برفزاید باهٔ

لجاج محض نماید بدو علاج عنن

مگر حصار نه بنیان او ز آب وگلست

چسان درنگ ‌کند پیش سیل بنیان‌کن

چو ماکیان بکراچید از غضب دستور

چو پشت تیغ بکار ابروان فکند شکن

که گر گریز توانی ز چنگ شه بگریز

وگرنه رنج بیندوز وگنج بپراکن

میان آن دو تن ایدر ستیزه بود هنوز

که بانگ بوق به عیوق برشد از برزن

طراق مقرعه بگذشت از دوصد فرسنگ

غبار معرکه بررفت تا دوصد جوجن

در حصار به رخ بست مرزبان هری

گشاد قفل و برون ریخت‌ گوهر از مخزن

ز در و لعل و زر و سیم و جوزق و جاورس

ز نقد و جنس و جو وکاه وگندم و ارزن

ز برد و خز و پرندین و قاقم و سیفور

ز طوق و یاره و خلخال و عقد و ارونجن

همی بداد به صاع و همی بداد به باع

همی بداد به‌کیل و همی بدادبه من

موالیان ملک را هرآنچه بد به هرات

گرفت و برد به زندان و برنهاد رسن

ندا فکند ز هرگوشه تا مدافعه را

برون شوند ز شهر هری جه مرد و چه زن

مد به وقعه اگر احورست اگر اعور

دمد زکینه اگر الکنست اگر ازکن

جوان و پیر و زن و مرد و کاهل و جاهل

کلان و خرد و بد و نیک و ابکم و الکن

زبیل ‌و بیلک و شمشیر و خنجر و خنجیر

به رُمح و ناوک و کوپال و گرزه و گرزن

به سهم و ناچخ و صمصام ‌و خشت و دهره و شل

به‌تیر و نیزه‌و سرپاش و سف و صارم وسن

به نیش و ناخن و چنگال و چوب و سنگ و سفال

برندواره و سوهان و گرز و پُتک و سَفَن

ز هر گروه و ز هر پیشه و ز هر بیشه

ز هر سرای و ز هر خانه و ز هر برزن

به هر سیاق و به هر سیرت و به هر هنجار

به هر طریق و به هر عادت و به هر دیدن

ز برج و باره و ایوان و خاکریز و فصیل

ز پشت و پیش و بر و شیب و ایسر و ایمن

هم از میانه‌گزین‌کرد شش هزار دلیر

هژبر زهره و پولادوش و تیغ آژن

سوار گشت و سپه راند و پشت داد به دز

ببست راه شد آمد بر آن سپاه‌کشن

شه آفرین خدا خواند و رخش راند و کشید

بلارکی‌که به مرگ فجاست آبستن

کف آورید به لب از غضب بلی نه عجب

که چون بتوفد دریاکف آورد به دهن

بسا سرا که به صارم برید در مغفر

بسا دلاکه به ناوک درید در جوشن

خروش توپ دزآشوب شاه و لشکر خصم

همان حکایت لاحول بود و اهریمن

ز نوک ناوک بهرام صولتان ملک

زمین معرکه شد کان سرخ بهرامن

بسی نرفت‌که از ترکتاز لشکر شاه

ز فوج افغان بر اوج چرخ شد شیون

ز مویه چهرهٔ هریک چو رود آمویه

ز نیزه پیکر هریک به شکل پالاون

بسا سوار کزان رزمگه به‌ گاه‌ گریز

یم جان و غم تن بتاخت تا به ختن

بسا پیاده‌که در جوی و جر بخفت و هنوز

برون نکرد زنخدان ز چاک پیراهن

سپاه خصم ز پیش و سپاه شاه ز پی

چنان‌ که از عقب صید شیر صید افکن

هم آبت ر حشم بدان‌‌فت‌کای دلیر بکوب

هم آن ز قهر بدین‌ گفت‌ کای سوار بزن

ز بس‌گروههٔ زنبوره‌های تندر غو

ز بس‌گلولهٔ خمپارهای تنین ون

هنوز لشکر آن مرز را بشورد دل

هنوز مردم آن بوم را بتوفد تن

گمان من ‌که ز فرسوده استخوان ‌گوان

دمد ز خاک هری تا به روز حشر سمن

ازان سپس‌که ز میدان فرونشست غبار

ز آب دیدهٔ آن جاودان دود افکن

ملک پیاده شد و قبهٔ سرادق او

به هشتمین فلک آمد قرین نجم پرن

گسیل کرد به میمند و اندخود سپاه

سوی هزاره‌ گره از برای دفع فتن

ز صد هزاره هزاره یکی نماند به جای

که می‌نگشت‌ گرفتار قید و بند و شکن

همه شکسته‌دل و مستمند و زار و اسیر

ندیم حسرت و یار شجون و جفت شجن

بسی نشد که زمستان رسید و شیر سفید

فروچکید ز پستان ابر قیرآگن

هوا چو دیدهٔ شاهین سیاه گشت و شمید

سپید پرّ حواصل به‌ کوه و دشت و دمن

مهندسان قوی‌دست اوقلیدس رای

بساختند به فرمان شهریار زمن

مدینه‌یی چو مداین رزین و شاه گزین

گزید جای درو چون شعیب در مدین

ز کار شاه به افغان خدا رسید خبر

ژکید و بر رخش از غم چکید اشک حزن

گواژه راند به دستور خویش و از دل ریش

فغان کشید و برو طیره گشت کای کودن

نگفتمت ز پی جنگ ساز رنگ مکن

نگفتمت ز پی رزم تار عزم متن

بغاب شیر قدم درمنه به قوّت وهم

به آب بحر شناور مکن به دعوی ظن

ز خشم او دل دستور بردمید از جای

چنان‌که دود به نیروی آتش ازگلخن

بدو سرود که‌ ای تند خشم ‌کند زبان

عبث به خیره میاشوب و برمکوب ذقن

ترا پرستش ما آن زمان پسند افتد

که‌خود خموش‌نشینی به گوشه‌یی چو وثن

کنون زمان علاجست نی زمان لجاج

یکی متاب سر از رسم و راه اهریمن

مرا به یاد یکی چاره آمدست شگرف

که تازه‌ گردد ازو جان جادوی جوزن

شنیده ام که سفیری ز انگلیس خدای

دو سال رفت‌ که سوی ری آمد از لندن

شگرف ‌دانش و بسیار دان و اندک‌ حرف

درازفکرت و کوته‌بیان و چرب‌سخن

کنون به سوی سفیر از پی شفاعت خویش

به عجز و لابه و تیمار و آه و محنت و رن

وسیله‌یی بگمار و رسیله‌یی بنگار

فروغ صدق بجوی و در دروغ مزن

پیام ده‌ که ملک ‌گر گرفت ملک هری

عنان رخش نگیرد مگر به مُلک دکن

نه قندهار بماند به جای نه ‌کابل

نه بامیان نه لهاور نه غزنه نه پرون

ز صوبجات به گردون شود زفیر و نفیر

ز دیرجات به‌کیوان رود غریو غرن

نه ملک پونه بماند به جای نه سیلان

نه سومنات و نه ‌گجرات نه سرنگ و پتن

نه‌منگلوس و نه صدرس نه حجره نه دهلی

نه بنگلوس و نه مدرس نه تته نه ‌کوکن

نه رامپور و نه احمد نگر نه تانیسر

نه کانپور و نه ملتان نه دارویی نه فتن

همه بنادر هندوستان‌ کند ویران

چه بمبئی چه بنارس چه مجهلی چه و من

کند خراب اگر داکه است اگر کوچی

کند یباب اگر الفی است اگر الچن

هزار جان ‌کند اندر شکار پور شکار

ز خون روان‌ کند اندر بهار پور جون

چنان‌که آمد و نگذاشت در دیار هری

نشان ز بوم و بر و کاخ و کوخ و باره و بن

به هیچ باغ نه سوری بماند نه سنبل

به هیچ راغ نه فرغرگذاشت نه فرغن

تو گر نیایی و ما را ز بند نرهانی

زکاخ وکوخ هری بر هوارود هوزن

وزین‌ کرانه به شاه جهان پیام فرست

به عجز و لابه و لوشابه و فریب و شکن

که خسروا بد ما را جزای نیک فرست

کت از خدای به نیکی رساد پاداشن

نگر به ذلت ما در گذر ز زلت ما

مرا ز زحمت من وارهان ز رحمت و من

گرم حیات دهی اینک این هرات بگیر

درخت رحمت بنشان و بیخ قهر بکن

به شرط آنکه سفیری زانگلیس خدای

شود به نزد تو ما را ز جرم بابیزن

زمان حرب سر آمد زبان چرب مگر

دهد دوباره به قندیل بختمان روغن

بسی درود بر اوگفت و بس دو رودبرو

ز دیده راند و ز دل چاک زد به پیراهن

ز بسکه مویه و افغان و اشک و آه و اسف

ز بسکه ناله و فریاد و ریو و بند و شکن

بر او زبان ملک نرم ‌گشت و خاطر گرم

فراخ ‌کرد بر او تنگنای بند و شکن

به ری برید فرستاد و در رسید سفیر

دو گونه حال و مقال و دو رویه سرّ و علن

زبان مؤ الف گوی و روان مخالف جوی

بیانش حاجب خاطر، گمانش ساتر ظن

وزیر روس هم از پی بسان باد شمال

چمان به مخیم اقبال شاه راند چمن

سه روز پیشتر از پیک انگلیس خدای

ز ری رسید چنان کز سپهر سلوی و من

رواق رتبتش از اوج آسمان اعلا

ضمیر روشنش از نور آفتاب اعلن

زبان و روی و دل و جان و دیده جانب شاه

عمل ز قول نکوتر دل از زبان ابین

چو مرزبان هری را بهانه شد سپری

سفیر آمد و بگذشت دور حیلت و فن

ز جنگ مدّتی آسوده‌ کامران بوده

کشیده رطل امان و چشیده طعم و سن

سفیر یار و ملک مهربان و حرص فزون

حصارِ سخت و سپه‌چست و ملک استرون

بهار آمده دی رفته خاطر آسوده

ز دردِ بَرد و عذاب خمول و سِجن شجن

به جای ابر به‌کهسار پشته پشته‌گیاه

به جای برف به‌گلزار توده توده سمن

فضای باغ معنبر ز اقحوان و عرار

هوای راغ معطر ز ضیمران و ترن

دمن چو روضهٔ خضرا ز برگ سیسنبر

چمن چو بیضهٔ بیضا ز شاخ نستروَن

شکست ساغر پیمان و از خمار غرور

دلش به سینه بجوشید همچو باده به دن

به باره برد سر اندر دوباره همچو کشف

به چاره تیر فکندن ‌گرفت چون بیهن

ملک ز خشم بتوفید و لب‌ گزید و گزید

سنانگذار سپاهی قرینه با قارن

همش ز خشم دو چشم آل گ‌‌شته چون لاله

همش ز قهر دو رخ سرخ‌‌ گشته چون رویین

مثال داد که از هر کرانه پره زنند

به‌گرد باره هژبرافکنان شیرشکن

یلان ز هر سو سنگر برند و نقب زنند

به شهربند هری از چهار جانب و جَن

چهار برج زنند از چهار سوی حصار

هزار بار ز نه بارهٔ سپهر اتقن

درون هر یک ‌گردان کمین ‌کنند و زنند

شراره بر دم آن مارهای مهره‌فکن

مگرکه باره شد رخنه رخنه چون غربال

مگرکه قلعه شود ثقبه ثقبه چون اژکن

درافکنند به دز تیر چرخ و کشکنجیر

برآورند عدو را دمار از میهن

شگرف‌کندهٔ آن باره را بیندایند

به‌لای و لوش و نی‌و نال و خار و خاشه و شن

به مرزبان هری تنگ شد جهان فرخ

چو کام اژدر بهمن‌ربای‌، بر بهمن

سفیر آمد و سوگند خورد و لابه نمود

چنان‌ که شغل شفیعست و رسم بابیزن

به جهدهای مین بست عهدهای متین

بیان ز شکر احلّی زبان و موم الین

که مرزبان هری یابد ار ز شاه امان

سپس به پایه ی تخت شه آرم از مأمن

شه از سفیر پذیرفت آنچه ‌گفت و نهفت

بر او گماشت رقیبی همه فراست و فن

سفیر رفت‌و نکرد آنچه‌گفت و یک‌دوسه روز

بماند و زهر بیفزودشان به چرب ‌سخن

ره جدال نمود و در نوال‌گشود

گهر به طشت ببخشود و سیم و زر به لگن

به روز چارم برگشت و دیده‌بان ملک

به شه چگونگی آورد و کار شد روشن

ملک ز خشم بر آنگونه تند شد به سفیر

که می بر آتش سوزنده برزنی دامن

به لاغ ‌گفت‌ که یا حبذا به لاغ مبین

زهی رسالت مطبوع و رای مستحسن

چو هست رای دورنگی دگر درنگ مکن

سر وفاق نداری در نفاق مزن

سفیر راستی آورد و عرضه‌کرد به شاه

که‌ای به خصم و ناخوشتر از جحیم جهن

خلاف مصلحت ملک ماست فتح هری

که می‌بزاید ازین فتح صدهزار شکن

نخست باید بستن مسیل چشمهٔ آب

که رفته رفته شود چشمه سیل بنیان‌کن

بسا نحیف نهالا که ‌گر نپیراییش

فضای باغ فروگیرد از فروع و فنن

ملک‌شنفت و برآشفت زانچه‌‌ گفت و نهفت

ز کار او رخ روشن نمود چون جوشن

سفیر طیره و شرمنده بازگشت به ری

سه روز ماند و ز ری رخش راند زی ارمن

پیام داد به فرمانروای هند که ‌کار

تباه‌گشت و نشد چیره بر سروش اهرن

سفینه‌یی ‌دو سه لشکر به‌ شهر فارس فرست

مگرکه شاه عنان بازدارد از دشمن

ملک‌بماند و سپه‌خواند و زر فشاندو نشاند

ز جان جیش به جلاب عیش جوش محن

بسی نرفت که افغان خدا ز سختی کار

فغان ‌کشیده پی چاره‌ گشت دستان‌زن

گسیل‌کرد بزرگان و موبدان و ردان

به نزد شاه جهان با حنین و مویه و هن

کنار هریک از آب چشم چون چشمه

درون هریک از باد سرد چون بهمن

شرارهٔ سخط پادشاه زبانه‌کشید

ز خشک ربشی آن خشک‌مغزتر دامن

چه‌‌گفت‌‌گفت‌که‌هان نوبت گذشت گذشت

زمان زجر و عقابست و قید و بند و شکن

که ناگهان خبر آمد به شه ز خطهٔ فارس

که انگلیس خداکرد ساز شور و فتن

به بحر فارس فرستاد ده سفینه سپاه

همه مصالح پیکار در وی آبستن

سفینگان همه هریک ز خود و خنجر و تیغ

بزرگ ‌کرده شکم چون زنان آبستن

ملک ازین خبرش غم زدود و زهره فزود

چو لهو باده‌گسار از نوای زیرافکن

به خویش گفت به عزمست افتخار ملوک

نه همچو بوم به بوم خراب و کاخ‌ کهن

به آب و گل ندهد دل ‌کراست هوش و خرد

به بوم و بر ننهد سر کراست فهم و فطن

همه ستایش مرد از صفات مرد بود

برای روشن و عزم درست و خلق حسن

کنون ‌که بوم و بر خصم شد خراب و یباب

جهان به دیدهٔ او تیره شد چون پرّ پَژَن

بجا نماند جز این یک به‌دست خاک خراب

که اندرو سزد ار آشیان ‌کند کوکن

به آنکه رخت سپاریم از هرات به ری

مهی دو از دل و جان بستریم زنگ حزن

مه از چهارده بگذشت تا سپاه مرا

زمخت‌ گشته چو گیمخت تن ز شوخ و درن

دم بلارکشان سوده از طعان و ضراب

پی تکاورشان سوده از شقاق و عرن

به مویشان همه بینی غبار جای عبیر

به جسمشان همه یابی هزال جای سمن

بویژه آنکه زمستان دوباره آمد و رفت

سمن ز راغ و گل از باغ و لاله از گلشن

همه صحایف آفاق را بیاهارد

دمنده ابر سیاه از سپید آمولن

و دیگر آنکه ببینیم‌کانگلیس خدای

بروکه چیره بود آسموغ یا بهمن

قضای عهد کند یا به ‌کینه جهد کند

فریشته است مر او را دلیل یا اهرن

اگر به صلح ‌گراید به پادشاه جهان

عنان رزم بتابیم از سکون سنن

و گر نبرد نماید بزرگ بارخدای

بر آنچه حکم‌ کند عین رحمت ست و منن

عروس فتح و ظفر تا که را کشد در بر

شَموس جاه و خطر تا کرا نهد گردن

کنون به دعوی رای رزین و فکر متین

بری چمیم چو موسی به وادی ایمن

به پای تخت سپاریم رخت تا لختی

برون ز سختی آساید و درون ز شکن

سپس خدیو برین رای دل نهاد و بخواست

کمانکشان کمین دار را ز هر مکمن

به میرکابل و سردار قندهار نبشت

شگرف‌نامه‌یی از رنگ و بوی مینو ون

ز بس لآلی مضمون سطور او دریا

ز بس جواهر مکنون شطور او معدن

به سیم ساده پریشیده عنبر سارا

به لوح نقره طرازیده نافهٔ ادمن

حدیث رفته و آینده برشمرد و نمود

رموز پیش و پس راز خویش را معلن

مهین سلالهٔ سردار قندهار که هست

به ‌تخت ‌و بخت‌جوان و به اسم و رسم ‌کهن

ببرد همره خویش از هرات جانب ری

به‌ هرچه ‌خواست ‌نه ‌لا‌ گفت‌ در جواب نه لن

نویدنامه به هرجا نوشت و زآمدنش

بسا رمیده رواناکه آرمید به تن

امیرزاده فریدون ‌که شکر شاه جهان

به عهد مهد سرودی‌نشسته لب ز لبن

بر آن سرست‌ که بر جای زر فشاند سر

برین نوید و به وجد آیدش ز شوق بدن

ز شوق درگه شاهش همی بجنبد مهر

چو جان مرد مسافر ز آرزوی وطن

شها مها ملکا ملک‌پرورا ملکا

تویی‌که جنگ تو از یاد برده جنگ پشن

ستایش تو به ذات تو و محامد تست

نه از فزونی سامان و شارسان و شتن

نه وصفت اینکه مکلل بود ترا اکلیل

نه مدحت اینکه مغرق بود تو را گرزن

به بوی دلکش خود مفتخر بود عنبر

به طیب طینت خود معتبر بود لادن

به نور خویش بود آفتاب عالمگیر

به زور خویش بود شیر غاب صیدافکن

عیان شود خطر آدمی ز رنج خطیر

که تا نسوزد بو برنخیزد از چندن

ستایش تو به ملک هری بدان ماند

که تاکسی بستاید اویس را به قرن

ز فتح مکه نگویدکسی ثنای رسول

ثنای او همه از حسن‌سیرتست و سنن

به آب و تاب ‌گهر را همی نهند سپاس

نه زین‌ قبلی‌ که به عمان در است یا به عدن

ثنا کنند درخشنده شمع را به فروغ

نه زینکه‌هست مر او را ز زر و سیم لگن

تو عزم خویش‌ همی خواستی نمود عیان

به خسروان جهانگیر و مهتران زمن

هری گرفت نمی‌خواستی ز بهر خراج

که صد خراج هری باشدت‌کهین داشن

چو هست عزم جهانگیر گو مباش هری

نه آخرش همه فرکند کردی و فرکن

به حیلهٔی‌ که عدو کرد می‌مباش دژم

که ‌کار خنجر برنده ناید از سوزن

حدیث صلح حدیبیه را به بوسفیان

یکی بخوان و بپرداز دل ز رنج و محن

همان‌حکایت‌ صفین بخوان و حیلهٔ عمرو

که ‌کرد آن همه غنج و دلال و عشوه و شن

نه برتری ز پیمبر بباش و لاتیاس

نه بهتری ز محمد بمان و لاتحزن

یکی بخوان و بخند از سرور چون سوری

یکی ببین و ببال از نشاط چون نوژن

بدین قصیدهٔ غرا یکی ببین ملکا

که با قبول تو گیتی نیرزدش به ثمن

به هرکجاکه شود جلوه‌گر برندگمان

که راست تازه‌عروسی بود به شکل و فتن

ولی دو عیب نهانیش هست و گویم از آنک

رواست‌ گفتن عیب عروس نزد ختن

نخست آنکه قوافی به چند جای در او

مکررست چو انعام‌شاه در حق من

اگرچه زین قبلش شکر لازمست ازآنک

همی به شکر فزاید چو برفزود منن

دوم قوافیش ار یک دو جا خشن نشگفت

کنند جامه‌گدایان به‌جای خز ز خشن

ازین ‌دو عیب چو می‌بگذری به‌ خازن غیب

که نطق ناطقه در مدح او بود الکن

وگر دراز بود همچو عمر و دولت شاه

چنین درازی دلکش ز کوتهی احسن

بدین چکامهٔ دلکش رواست قاآنی

و ان یکاد دمندت همی به پیرامن

مثل بود به جهان تا حدیث دعد و رباب

سمر بود به زمان تا وداد نل و دمن

دوام ملک خداوند تا هزاران‌اند

بقای بخت شهنشاه تا هزاران ون