حمایت از گنج‌نما




 

از سر گرفتن قصّه

الا ای طوطی طوبی نشین خیز

دمی طوبی لک از طوبی شکرریز

چو هستی قرّة العین معانی

که قوت القلب و عین الشمس جانی

چو تو در اصل فطرت آفتابی

بیک یک ذرّه تا چندین شتابی

برای ذرّه، خورشیدی ز میغی

اگر آید برون باشد دریغی

بیک ذرّه اگر مشغول باشی

بدان یک ذرّه خود را غول باشی

چو هر چیزی که در هر دو جهانست

همه ذرّات تست و این عیانست

همه اجزا برافگن ره بگل جوی

بهانه ساز گل را، حال خود گوی

چنین گفت آن سخنگوی دل افروز

که گلرخ بود در صندوق ده روز

فتاده در میان آب دریا

گهی شد تاثری گه تا ثریا

گرفتار آمده در آب و صندوق

گهی در قعر دریا گه بعیوق

گهی رفتی ببُن چون گنج قارون

گهی رفتی بسر مانند گردون

زهی بازی چرخ بوالعجب باز

که گل را چون فگند از پردهٔ ناز

دران صندوق گلرخ ماند ماهی

مهی بر ماه و ماهی گرد راهی

مهی آورده با ماهی بهم پشت

نبود از ماه تا ماهی دو انگشت

بمانده ماه در زیر سیاهی

گرفته آب از مه تا بماهی

ز تُرکی کردن باد جهنده

بترکستان فتاد آن نیم زنده

چو کرد آن آب دریا را گذاره

فگندش آب دریا در کناره

لب دریاستاده بود مردی

که ماهی را ز دریا صید کردی

کنون صیدش نه ماهی بود مه بود

چنین ماهی،‌ز صد ماهیش به بود

یکی صندوق را میدید بر آب

که میآمد سبک چون تیر پرتاب

چوآن صندوق تنگ او درآمد

ازان دریا بچنگ او درآمد

ازان دریا برون آورد بر سر

نهاده دید قفلی سخت بر در

بدل گفتا ندانم تا چه چیزست

ولی دانم که چیزی بس عزیزست

اگر این هست صندوق خزینه

دلم خوش باد در صندوق سینه

ز دریا کردمی باید کرانه

بباید برد این را سوی خانه

بگفت این و بسوی خانه برد او

بزرگی کرد و قفلش کرد خرد او

چو سر برداشت دروی مردهیی دید

جهان بر خود بسر آوردهیی دید

رخی چون ماه گشته زعفرانی

بری چون سیم گشته پرنیانی

دهانی خشک و رویی زرد گشته

نفس بگسسته و دم سرد گشته

سیاهی باسفیدی رفته در هم

لبش از تشنگی بگرفته بر هم

که داند کو ز زاری برچسان بود

ز بی برگی چو برگ زعفران بود

چو چوگانی شده پشتش بخم در

چو گویی بسته پا و سر بهم در

مهش با مشک تر درهم گرفته

چو ماه نو قد او خم گرفته

ز سرو و ماه بسیاری شنیدیم

ولی سروی چو ماه او ندیدیم

ز دریا و زماهی رسته بود او

مهی از دست ماهی جسته بود او

چو بر گل محنت دریا سرآمد

چو ماهی حوت از دریا برآمد

سبک روح جهان پیرایه برداشت

دو گوش او گرانباری ز درداشت

شکست آن مرد آن صندوق را پس

بلندی یافت چون صندوق کرگس

چو آن دلبند را برداشت ازجای

نهاده بود آن بت بند بر پای

درامد مرد و سنگ سخت بردست

نگار سنگدل را بند بشکست

ز درد آن شکستن زود از جای

بجنبانید آهسته سر و پای

چنان خوش گشت ماهیگیر ازان ماه

که گفتی شد ز ماهی تا بمه راه

برفت و ماهیی برآتش افگند

چو بریان شد برو بوی خوش افگند

برآورد و بپیش روی او داشت

بت مهروی بیخود، سر فرو داشت

چو مشک آورد در پیش مشامش

گشاد از بوی آن حالی مسامش

بعطسه شد دماغ او گشاده

دو چشم چون چراغ او گشاده

چوچشم دلفریب از هم گشاد او

ز دست دل بدست غم فتاد او

ز عالم نیم جانی دید خود را

میان آشیانی دید خود را

عجب درمانده زان صیادخانه

بجوش آمد ز درد او زمانه

بدل گفتا ندانم کاین چه جایست

ز سر در این چه دوران بلایست

اگر این جان من سنگین نبودی

مرا تاب بلا چندین نبودی

اگر من بودهام ازسنگ خاره

چگونه کردهام دریا کناره

اگر دریا بدیدی دُرّ اشکم

فرو بردی بقعر خود ز رشکم

وگر باران بدیدی آب چشمم

چو برقی در من افتادی بخشمم

مگر درخواب میبینم من اینجای

که نتوان راست کردن بر زمین پای

چو صد غم بر دل ناشادش آمد

بیک ره مکر حُسنا یادش آمد

از آن سگ گریه برگلزارش افتاد

یقین دانست کز وی کارش افتاد

بدل میگفت خسروشاه هرگز

ز حسنا کی شود آگاه هرگز

که داند کو بجان من چه بد کرد

برای شهوتی ترک خرد کرد

ز رشک خود مرا در خون جان شد

چنین در خون جانی کی توان شد

ولی چون بگذرد از فرق آبش

دهد دوزخ بیک آتش جوابش

کنون چون مرغ بی آرام ماندم

بجستم دانهیی در دام ماندم

اگر بینم رخ یارم دمی نیز

اگر مرگم رسد نبود غمی نیز

کجایی خسروا تا یار بینی

بیا ای بیخبر تا کار بینی

اگر یاری مرا یاری کنون کن

چو یارانم وفاداری کنون کن

مرا خود ساقی حسن وفا مُرد

که صاف آمد ترا قسم و مرا دُرد

مگر انصاف شد کلّی فراموش

که زهر آمد مرا حصّه ترانوش

ز عشقت کیسهیی بردوختم من

که برجانت جهان بفروختم من

چنان در پردهٔ غم زار گشتم

که گرد عنکبوتان تار گشتم

تنم چون زیر پیراهن بدیدند

همه پیوستگان از من بریدند

ز من پیوستگان رفتند یکسو

ز من زان طاق شد پیوسته ابرو

دو چشمت جادوان دلفروزند

که در آنجا مرا جان درتو دوزند

مرا چون درتو میدوزند هر دم

چرا از هم جدا ماندیم در غم

مرا چون درتومیدوزند از آنست

کزان زخم از دل من خون روانست

چولختی راز گفت آن ماه مهجور

فرو بارید بر مه دُرّ منثور

شده صیاد سرگردان ازان کار

که تا آن بت چرا گرید چنین زار

زبان پارسی را می ندانست

سخنها فهم کردن کی توانست

سمنبر بود ترکی گوی آفاق

بسی زو ترکتازی دیده عشّاق

چنان بگشاد در تُرکی زبانش

که شد آن ترک چین هندو بجانش

بدان صیاد گفتا راز بگشای

که چون دربندم آوردی درین جای

کدامین کشورست و نام آن چیست

درین اقلیم شاه این زمین کیست

جوابش داد صیاد زمانه

که هست این آشیان صیادخانه

روان گشتم بدریا بامدادی

یکی صندوق میآمد چو بادی

چو پیشم آمد از جیحون گرفتم

بیاوردم ترا بیرون گرفتم

دگر این کشور ترکست و چینست

سراسر حدّ ترکستان زمینست

شه فغفور شاه این دیارست

ز عدل او همه چین پرنگارست

چو گل القصّه واقف شد ز اسرار

شد او از گشنگی خود خبردار

طعامی خواست او و مرد برخاست

بسی ماهیش آورد و دگر خواست

زماهی قوّت آن مه دگر شد

مهش لختی ز ماهی تازه تر شد

ز بیماری ازان صیادخانه

نیامد بر در آن شمع زمانه

بآخر چون برامد بیست و شش روز

چو شهدی شد گل چون شمع خوش سوز

ز رنجوری کدویی بود بی شهد

کدو را شهد میگفتی ولی عهد

چوشهدی شد لب گلفام او را

چو مومی گشت نرم اندام او را

چنان خوش گشت و شیرین گشت و ترگشت

که چون پر مغز حلوای شکر گشت

ز رویش بار دیگر شور برخاست

ببویش مرده هم از گور برخاست

دگر ره غمزهٔ او شد جگر دوز

دگر ره مشک زلفش شد جهانسوز

نکوتر شد ز چینش زلف مشکین

که نیکوتر نماید مشک در چین

چو بنهاد آن نگارین شست بر راه

چو ماهی صید شد صیاد از آن ماه

دلش از عشق آن دلخواه برخاست

بقصد وصل او ناگاه برخاست

دماغش از گل نخوت بجنبید

جوان بود آتش شهوت بجنبید

دلش چون چنگ از بر تنگ برخاست

نهاد او بر گنه چون چنگ ره راست

چو گلرخ آن بدید از جای برجست

رگ شریان او بگرفت بر دست

چنان افشرد کز وی جان برامد

جهان بر جان آن نادان سرامد

ندارد کار نادان هیچ سامان

که نادانی ندارد هیچ درمان

چو شد از جان جدا صیاد بی باک

بت سیمینش پنهان کرد در خاک

گل آن شب بود تا وقت سحرگاه

که تا شد سرنگون سوی سفرماه

فغان برداشت مرغ صبحگاهی

منادی کرد از مه تا بماهی

فرو کوفت از سر درد و نیازی

بگوش خفتگان بانگ نمازی

چو گل از کار آن صیاد پرداخت

خدا را شکر کرد وحیلهیی ساخت

بدل گفتا اگر زینسان که هستم

برون آیم شود کارم ز دستم

چو بینندم بتی سیمین سمنبر

همه کس را طمع افتد بمن بر

مرا آن به که بر شکل غلامان

همه آفاق میگردم خرامان

چو خود بر صورت مردان کنم من

کرا صورت بود کاخر زنم من

روان گردم سوی هر شهر و هر بوم

روا باشد که بازافتم سوی روم

دلم را محرمی درخورد یابم

دمی درمان چندین درد یابم

شنودستم من از گویندهٔ راه

که یابنده بود جویندهٔ‌راه

بآخر خویشتن را چون غلامان

قبا در بست و شد سرو خرامان

کُله بر ماه مشکین طوق بشکست

قبا در سر و سیم اندام پیوست

کلاهی همچو ترکان از نمد کرد

قبا و پیرهن در خورد خود کرد

که داند این چکارست و چه راهی

مگر هم زان نمد یابد کلاهی

چو مردان پیرهن یکتاییی ساخت

ز خود یکبارگی سوداییی ساخت

قبا پوشید و پیراهن رها کرد

وزان بت، عقل پیراهن قبا کرد

همه پیرایه و زرّینه برداشت

دو گوهر زان همه در گوش بگذاشت

برامد از گهرهای فلک جوش

که گوهر گشت گل را حلقه در گوش

نرسته بود دو پستان تمامش

فرو بست آن زمان چون سیم خامش

مگر بایست آن سیمین صنم را

که لختی کم کند زلف بخم را

ز زلف خود شکن گر درکشیدی

بجای هر یکی صد در رسیدی

بآخر چون غلامان خویشتن را

یکی کرد آن دو زلف پرشکن را

چو در هم بافت آن دو موی چون شست

ز زفتی در نمیآمد بدو دست

ذوابه چون بپشت افتاد بازش

جهان بگرفت روی دلنوازش

کجا بود آن زمان خسرو که ناگاه

بدیدی روی آن خورشید، چون ماه

بآخر سرو سیمین شد روانه

چو تیری کورود سوی نشانه

چگونه مه رود زیر کبودی

چنان میرفت آن مهرخ بزودی

چو صبح آتشین از کوه دم زد

رخ خورشید از آتش علم زد

بوقت صبح بادی خوش برامد

چو صبح اندر دمید آتش برآمد

برامد آفتاب از کوه ناگاه

چو آتش از میان خرمنی کاه

چو روشن گشت روز،‌آن ماه دلسوز

دو روز و شب قدم زد تا سوم روز

چو مرغ صبح در فریاد آمد

فلک را بازیی نو یاد آمد

عذابی، دیده از ره بر وی انداخت

بلای دیگرش حالی برانداخت

غم کاری دگر در پیشش آورد

بپای خود بگور خویشش آورد

بوقت صبح ازانجا راه برداشت

دو روز و شب چهل فرسنگ بگذاشت

چو هنگام زوال آمد، دران راه

زمین میتافت همچون زلف آن ماه

جهان را روشنی سوراخ میکرد

زمین پر زعفران شاخ میکرد

یکی ده بود در نزدیک آن راه

چو بادی سوی آن ده رفت آن ماه

چنان ده در جهان دیگر نبودی

بترکستان ازان خوشتر نبودی

بهر سویی و هر کوییش آبی

ز بالا بسته هر سویی نقابی

هزاران مرغ گوناگون گستاخ

بسوی آشیان پرّان بهر شاخ

همی چون نوحه دردادی یکی زار

جداافتاده بودی چون گل از یار

بپیش ده پدید آمد یکی کوی

میان، آب و درختان روی درروی

کنار جوی نرگس رسته بیرون

نشسته سبزه در نم لاله درخون

دمیده شعلهٔ آتش ز لاله

زده بر شعلهٔ او ابر ژاله

یکی منظر بپیش کوی کرده

دو دکّانیش از هر سوی کرده

ز بس گرمای راه و ناتوانی

بخفت آن ماه دلبر در دکانی

تو گفتی در بهشتی حور خفتست

و یا در نرگس تر نور خفتست

چو گل در خواب رفت از بوی گلزار

ز رویش فتنه شد درحال بیدار

قضا را باغ باغ شاه چین بود

که خوشتر از همه روی زمین بود

بزیر پرده ماهی داشت آن شاه

که ننمودی بپیش روی او ماه

بلورین ساق بود و سیمتن بود

نگار چین و خورشید ختن بود

ببالا سرو را تشویر دادی

بشکّر گلشکر را شیر دادی

شکر وقف لب گلرنگ او بود

خرد را دست زیر سنگ او بود

چو بگشادی دو لعل ارغوان رنگ

فراخی یافتی شکّر ازان تنگ

اگر دندان زدی بر لعل خندان

بماندی لعل ازان لب لب بدندان

چو چشم جادویش خونریز کردی

سر زلفش ز پی پس خیز کردی

قضا را بر دریچه بود کز راه

رخ گل دید چون خورشید و چون ماه

ز درد عشق جانش بر لب آمد

فرو شد روزش و دور شب آمد

سمن در حلقهٔ سنبل فگنده

صبا مشگ ترش بر گل فگنده

چو دختر دید موی مشک بیزش

گل تر کرده از لبخشک خیزش

رخی چون روز و زلفی همچو شب داشت

بخوبی سی ستاره زیر لب داشت

رخ گل را بشب در روز بودی

بروز اندر ستاره مینمودی

چو دید آن روز و شب دختر، نهانی

شبش خوش کرد روز شادمانی

چو گلرخ روز و شب بنمود با او

بروز و شب تو گفتی بود با او

عرق بر رخ چو شمع از شوق میریخت

چو باران شبنمش از ذوق میریخت

بدکّانی ببر باز اوفتاده

دل دختر بپرواز اوفتاده

چو مردان خویشتن آراسته بود

بدستی دیگر از نوخاسته بود

عرق بر روی آن دلبر نشسته

چو مروارید بروی رسته بسته

سر زلفش ز پیچ و تابداری

لب لعلش ز لطف و آبداری

یکی گفتی ز جانم تاب بردهست

دگر گفتی زچشمم آب بردهست

چنان شد دختر از سودای آن ماه

که از منظر بخواست افتاد بر راه

دلش در عشق گل دریای خون شد

بزیر دست عشق او زبون شد

رخش از خون دل گلگون برامد

دلش چون لالهیی ازخون برامد

کنیزی را بخواند و گفت آن ماه

بجان آمد دلم زین خفته در راه

ازین برنای زیبا، جان من شد

دلم خون گشت و از مژگان من شد

چو دیدم زلف او چون مارپیچان

بزد مارم، شدم زان مار بی جان

چو مشکین بند زلفش دلستانست

دل مسکین من دربند آنست

مرا در عشق او از خود خبر نیست

نکوتر زو بعالم در، پسر نیست

به چین گرچه بسی دلخواه باشند

بر این ماه خاک راه باشند

ازو گر کام دل حاصل نیاید

مرا شادی دگر در دل نیاید

دلم از پستهٔ او شور دارد

ازان از دیده آب شور بارد

مرا با او بهم بنشان زمانی

که بستانم ازو داد جهانی

کنیزک چون سخن بشنود برجست

بر گل رفت چون بادی و بنشست

ز خواب خوش برامد سیمبر ماه

کنیزک را برخود دید بر راه

بترکی گفت کای هندوت خورشید

تویی زنگی ولی در چین چو جمیشید

قدم را رنجه کن با چاکر خویش

که میخواند ترا خاتون برِخویش

اگر فرمان بری جانت بکارست

وگرنه جای تو زندان ودارست

که گر ترکی نه در فرمانش آید

چو پیلی یاد هندستانش آید

مگر بختت براه آمد که آن ماه

بمهر دل ترا گیرد بجان شاه

چو خاتون درجهان یک سیمبر نیست

بعالم در، چنین باغی دگر نیست

تراست این باغ و خاتون هر دو باهم

شمادانید اکنون هر دو با هم

چو بشنود این سخن گلرخ فروماند

بجای آورد و تا پایان فرو خواند

بدل گفتا نبود این هیچ سامان

که بیرون آمدم شبه غلامان

اگر همچون ز نان میبودمی من

ازین دیگر زنان آسودمی من

ولیکن گر زن و گر مرد باشم

محال افتد که من بی درد باشم

نداند دید بی دردم زمانه

ازین در درد ماندم جاودانه

هنوز اندوه خود باسر نبردم

رهی دیگر بنو باید سپردم

دل مسکین من گمراه افتاد

برون آمد ز گو در چاه افتاد

زهی گردنده چرخ کوژ رفتار

بدرد دیگرم کردی گرفتار

پیاپی غم مده کز جان برایم

مکن تعجیل تا با ن برایم

جهانا هر زمان رنگی براری

که داند تا تو در پرده چه داری

چو گل پاسخ شنید از وی خجل شد

ز گفت آن کنیزک تنگدل شد

بدو گفت ای مرا در خون نهاده

قدم از حدّ خود بیرون نهاده

چو تو کار غریبان دانی آخر

غریبی را چرا رنجانی آخر

مکن بد نام خاتون جهان را

ترا به گر نگهداری زبان را

که باشم من، که جفت شاه باشم

نیم خورشید تا با ماه باشم

برو بریخ نویس این گرم کوشی

ز سردی چون فقع تا چند جوشی

منم مردی غریب از پیش من دور

گدایی را نباشد هیچ منشور

منم اینجا غریبی دل شکسته

چه میخواهی ازین در خون نشسته

بگفت این وز خون دل چو باران

فرو بارید از نرگس هزاران

کنیزک چون سخن بشنید ازان ماه

بر خاتون خودآمد همانگاه

همه احوال با خاتون بیان کرد

سه بار دیگرش خاتون روان کرد

چو نگشاد از کنیزک هیچ کاری

خود آمد پیش گلرخ چون نگاری

بگلرخ گفت ای سرو سمنبوی

نگو داری همه چیزی بجز خوی

منم دل در هوایت ذرّه کردار

که تا چون آفتاب آیی پدیدار

منم پروانهیی دل در تو بسته

طواف شمع رویت را نشسته

چودل بردی بجانم رای داری

که الحق دلبری را جای داری

هوایت را دل من گشت بنده

که دلها از هوا باشند زنده

چو دیدم در بساطت نقد عینی

بگردانیم با هم کعبتینی

چرا در باغ شاه چین نیایی

چو خسرو در برِ شیرین نیایی

تویی شمع و دلم پروانهٔ تست

دمی تشریف ده کاین خانهٔ تست

چو آتش تند خو افتادهیی تو

مگر ازتخم شاهان زادهیی تو

بیا تا خوش بهم باشیم پیوست

بزیر گل گهی خفته گهی مست

گل تر گفت میباید مرا این

ولی در روم با خسرو نه در چین

چو بسیاری بگفت آن سرو چینی

پدید امد ز گلرخ خشمگینی

برابروزد گره از خشم آن ماه

گریزان شد ز پیش چشم آن ماه

چو برنامد ازان گل هیچ کارش

نه صبرش ماند در دل نه قرارش

برآن دلبر دل او کینه ور شد

ز نافرمانیش زیر و زبر شد

میان باغ در شد آن فسونگر

اِزار پای کرد آنجا بخون در

برآورد از جهان بانگ خروشی

ز خلقش در جهان افتاد جوشی

فغان میکرد، دل پرخون و رخ تر

که ای دردا که رسوا گشت دختر

کنیزک بود گر باغ بسیار

چو عنبر خادمان نام بردار

ز بانگ او همه از جای جستند

چو دل آشفتگان بر پای جستند

فتاده بود آن دختر بخواری

چو می جوشان چو نی نالان بزاری

بدیشان گفت جایی خفته بودم

بپیش بادگیری رفته بودم

خبر نه ازجهان درخواب رفته

چسان باشد میان مرگ و خفته

غریبی آمد و با من چنین کرد

برسوایی ز من خون بر زمین کرد

چو حاصل کرد کام خویش ناگاه

نهاد از قصر بیرون، سرسوی راه

دویدند و گرفتندش بخواری

درافگندند در خاکش بزاری

یکی مشتش زدی دیگر تپانچه

یکی مویش برآوردی بپنجه

چو بردندش بپیش دختر شاه

بیستاد آن سنمبر بر سر راه

چو دختر روی آن ماه زمین دید

رخش چون گل لبش چون انگبین دید

بدیشان گفت کاین را باز دارید

بر شاه این سخن را رازدارید

که تا لختی بیندیشم درینکار

که کار افتاد و من مُردم ازین بار

بزودی خانهیی را در گشادند

بسان حلقه، بندش بر نهادند

گل تر در میان خاک و خون ماند

بزیر پای محنت سرنگون ماند

ز خون دیده خاک خانه گل کرد

زمژگان ابر و دریا را خجل کرد

نه چندان اشک ریخت آن عالم افروز

که باران ریزد آن در یک شبانروز

فغان میکرد کای چرخ دونده

نگونسارم چو خود در خون فگنده

مرا از جور تو تا چند آخر

کنی هر ساعتم در بند آخر

فرو ماندم ندیدم شادمانی

بجان آمد دلم زین زندگانی

بگو تا کی دهی این گوشمالم

که از جورت درامد تنگ، حالم

ز من برساختی بازارگانی

چه میگردانیم گرد جهانی

گهی آغشتهٔ دریام داری

گهی سرگشتهٔ صحرام داری

بکن چیزی که خواهی کرد با من

که من بفشاندم از تو پاک دامن

چو سوزی باره باره هر زمانم

بیکباره بسوز و وارهانم

ز سوزم نیک سودی برنخیزد

که گر سوزیم دودی برنخیزد

ز مرگم گرچه تیماری نباشد

گلی را سوختن کاری نباشد

دلم در عشق خسرو آن بلا دید

که هرگز هیچ عاشق آن کجا دید

اگر اندوه من کوهی بیابد

بیک یک ذرّه اندوهی بیابد

مرا درد فراق از بسکه جان سوخت

ازان تف مردمم در دیدگان سوخت

سزد گر دل ازین تف می بسوزم

که گر بر دل نهم کف می بسوزم

مرا چندانکه از رگ خون چکیدست

ز زیر پای من بر سر رسیدست

ز بس خونابه کافشاندم ز دیده

چو چوبی خشک برماندم ز دیده

دریغا کاین زمانم گریه کم شد

دلم مستغرق دریای غم شد

چو جانم آرزومندی گرفتی

دلم از گریه خرسندی گرفتی

بسی غم زاشک چون باران به در شد

کنون چشمم از آن باران به سر شد

بخوردم خون دل دیگر ندارم

کنون بی رویش از چشمم چه بارم

چه میگویم که چندانی بگریم

که از هر مژّه طوفانی بگریم

ازان از دیده بارم نار دانه

که دل پرنار دارم جاودانه

منم کاهی چنین دلخسته از تو

چو کوهی سنگ بر دل بسته ازتو

تن من طاقت کاهی ندارد

دل من قوّت آهی ندارد

مرا گر هیچ گونه تن پدیدست

ازان دانم که پیراهن پدیدست

ز زاری خویش را من مینبینم

درون پیرهن تن مینبینم

رخ آوردم بدیوار از غم تو

شدم سرگشتهٔ کار از غم تو

چو نه دل دارم ونه یاردارم

سزد گر روی در دیوار دارم

بهم بودیم چون موم وعسل خوش

جداماندیم از هجران چو آتش

گل تر را، چو بلبل قصه دارست

غراب البین اینجا برچه کارست

تویی جان من و من مانده بی جان

بگو تا چون بود تن زنده بی جان

چه خواهم کرد بی جان تن بمانده

عجب دارم توبی من، من بمانده

نیم من مانده کز من آنچه ماندست

سر مویست ازتن آنچه ماندست

سر مویی چه خواهد کرد بیتو

که جانم نیست و تن درخورد بیتو

دلی دارم درین وادی هجران

بحکم نامرادی کرده قربان

گلم، باعمر اندک، چون بگویم

غمی کز هجر تو آمد برویم

غم و اندوه من از کوه بیشست

چه دریا و چه کوه اندوه بیشست

مرا چون خورد غم، غم چون خورم من

مگر تا جان سپارم خون خورم من

منم خاکی بسر خون خورده بیتو

چو خاکی روی در خون کرده بیتو

گر از من سیر گشتی نیست زین باک

کم انگار از همه عالم کفی خاک

اگر در راه مشتی خاک نبود

ز مشتی خاک کس را باک نبود

ز هر نوعی سخن میگفت آن ماه

ز چشم او شفق بگرفته آن راه

چو بحر شب برامد از کناری

همه چین گشت همچون زنگباری

چنان شد روی گردون از ستاره

که گفتی گشت گردون پاره پاره

در آن شب دختر افتاده در دام

بخون میگشت ازان مرغ دلارام

چو از شب نیمهیی بگذشت دختر

بیامد پیش گل لب خشک، رخ تر

بیامد شمع پیش ماه بنهاد

دران خانه رخش بر راه بنهاد

وزان پس شد برون، خوان پیش آورد

شراب و نان بریان پیش آورد

بگل گفت ای نکویی مایهٔ تو

رخ زیبای تو پیرایهٔ تو

دلم آتش فروزی درگهت را

دو چشمم آب زن خاک رهت را

رخت بر ماه نو زنهار خورده

شده نیمی ازو زنگار خورده

برت بر سیم دست سنگ بسته

بمن بربستهٔ تو تنگ بسته

منم از لعل گلرنگت شکر خواه

تو نیز آخر ز من یک چیز در خواه

ز عشق آن شکر دل خسته دارم

که بیتو چون جگر دل بسته دارم

خوشی با من بهم بنشین شب و روز

که تو هم دلبری من هم دل افروز

دو دستی جام خور پیوست با من

مرا باش و یکی کن دست با من

مکن، ازخون چشم من حذر کن

کسی دیگر طلب خونی دگر کن

مکن، با من نشین گر هوش دای

که بر چشمت نهم گر گوش داری

بدست خود دریدم پرده خویش

پشیمانم کنون از کردهٔ خویش

ولیکن دل چنین کز عشق برخاست

نیاید عشق با نام نکو راست

ز تو چون سیم اندامی ندیدم

بدادم نام و بدنامی خریدم

مدار این عاشق خود را تو عاجز

مگر عاشق نبودستی تو هرگز

اگردر عشق همچون من تو زاری

ز عشق من خبر آنگاه داری

ولی چون نیستی از عشق آگاه

کجا داری بسوز عاشقان راه

چه میدانست آن در خون فتاده

که از عشقست گل بیرون فتاده

چه بسیاری بگفت آن تاب دیده

چو نرگس کرد ازو پر آب دیده

اجابت می نکرد آن ماه دلبر

که از گل می نیاید کار دیگر

ز زن مردی نیاید هیچگونه

ولیکن بود آنجا باژگونه

گلش گفت ای خرد یکسو نهاده

بخون جان خود بازو گشاده

تومیخواهی که چون زلف سیاهت

بمن برتابی و اینست راهت

اگر تو فی المثل چون آفتابی

بقدر ذرّهیی بر من نتابی

وگر تو زارزوی من بسوزی

ز من روزی نخواهی یافت روزی

وگر خونم بریزی بر سر خاک

بحل کردم ترا من از دل پاک

وگر بر سر کنی خاک از غم من

همه بادست تا گیری کم من

کسی خو کرده در صد ناز و اعزاز

چگونه از کسی دیگر کشد ناز

برون آمد ز پیش گل چو گردی

بسی بگریست چون باران بدردی

بسر آمد نخستین بار چون گاز

ولی چون شمع شد آخر بسر باز

درآمد خاک بر سر آب در چشم

برون شد دل پر آتش سینه پر خشم