حمایت از گنج‌نما




 

غزل ۱۶۵

ذوق در خاک تپیدن اگر از دل برود

تا ابد کشته ی زار از پی قاتل برود

به وداعی که مرا می بری ای دل بگذار

که بمیرم من و جان از پی محمل برود

بحر عشق است و به هر گام هزاران گرداب

این نه بحریست کزو کشته به ساحل برود

گر بمیرم بنما چهره به من روز وصال

حسرت روی تو حیف است که از دل برود

چاره ی کار به تدبیر نیامد، هیهات

کو رسولی که بر جادوی بابل برود

آید انگشت گزان روز جزا در محشر

آن که ابله به جهان آید و عاقل برود

تا به زانو به گل از گریه فرو شد عرفی

ور چنین گریه کند تا مژه در گل برود

< غزل ۱۶۶

        

غزل ۱۶۴ >