شهری زن و مرد در رخت مینگرند
وز سوز غم عشق تو جان در خطرند
هر جامه که سالی پدرت بفروشد
از تو عاشقان به روزی بدرند
< رباعی شمارۀ ۷۳
رباعی شمارۀ ۷۱ >