حمایت از گنج‌نما




 

جواب دادن ویس رسول شاه موبد را

چو ویس دلبر این پیغام بشنید

تو گفتى زو بسى دشنام بشنید

حریرین جامه را بر تن زدش چاک

بلورین سیه را میک کوفد بى باک

چو او زد چاک بر تن پرنیانش

پدید آمد ز گردن تا میانش

هواى فتنهء عشقى نهیبى

بلاى تن گدازى دلفریبى

حریرى قاقمى خزّى پرندى

خرد بر صبر سوزى خواب بندى

چو جامه چاک زد ماه دو هفته

پدید آورد نسرین شکفته

به نوشین لب جوابى داد چون سنگ

به روى مهر بر زد خنجر جنگ

بدو فگت این پایم بد شنیدم

وزو زهر گزاینده چشیدم

کنون رو موبد فرتوت را گوى

به میدان در میفگن با بلا گوى

مبر زین بیش در امید من رنج

به باد یافه کارى بر مده گنج

صمرا کارى به رایت رهنمایست

بدانستم که رایت تا چه جایستص

نگر تا تو نپندارى که هر گز

مرا زنده به زیر آرى ازین دز

و یا هر گز تو از من شاد باشى

و گر چه جادوى استاد باشى

مرا ویرو خداوندست و شاهست

به بالا سرو و از دیدار ماهست

مرا او مهتر و فرخ برادر

من او را نیز جفت و نیک خوار

در این گیتى به جاى او که بینم

برو بر دیگرى را کى گزینم

تو هر گز کام خویش از من نبینى

و گر خود جاودان اینجا نشینى

کجا من با برادر یار گشتم

ز مهر دیگران بیزار گشتم

مرا تا هست سرو خویش و شمشاد

چرا آرم ز بید دیگران یاد

و گر ویرو مرا بر سر نبودى

مرا مهر تو هم در خور نبودى

تو قارن را بدان زارى بکشتى

نبخضودى بر آن پیر بهشتى

مرا کشته بود باب دلاور

که دارم خود ازو بنیاد و گوهر

کجا اندر خورد پیوند جویى

تو این پیغام یافه چند گویى

من از پیوند جان سیرم بدین درد

کزو تا من زیم غم بایدم خورد

چو ویرو نیست در گیتى مرا کس

ز پیوندم نباشد شاد ازین پس

چو کار وى بدین بنیاد باشد

کسى دیگر ز من چون شاد باشد

و گر با او خورم در مهر زنهار

چه عغر آرم بدان سر پیش دادار

من از دادار ترسم با جوانى

نترسى تو که پیر ناتوانى

بترس ار بخردى از داد داور

کجا این ترس پیران را نکوتر

مرا پیرایه و دیبا و دینار

فراوان است گنج و شهر بسیار

به پیرایه مرا مفریب دیگر

که داد ایزد مرا پیرایه بى مر

مرا تا مرگ قارن یاد باشد

ز پیرایه دلم کى شاد باشد

اگر بفریبدم دیبا و دینار

نباشد بانوى بر من سزاوار

و گر من زین همه پیرایه شادم

نه از پشت پدر باشد نژادم

نه بشکوهد دل من زین سپاهت

نه نیز امید دارم بار گاهت

تو نیز از من مدار امید پیوند

که امیدت نخواهد بد برومند

چو بر چیز کسان امید دارى

ز نومیدى به روى آیدت خوارى

به دیدارم چنین تا کى شتابى

که نه هر گز تو بر من دست یابى

و گر گیتى به رویم سختى آرد

مرا روزى به دست تو سپارد

تو از پیوند من شادى نبینى

نه با من یک زمان خرم نشینى

برادر کاو مرا جفت گزیدست

هنوز او کام خویش از من ندیدست

تو بیگانه ز من چون کام یابى

و گر خود آفتاب و ماهتابى

تن سیمین برادر را ندارم

کجا با او ز یک مادر بزادم

ترا اى ساده دل چون داد خواهم

که ویران شد به دست جایگاهم

بلرزم چون بیندیشم ز نامت

بدین دل چون توانم جست کامت

میان ما چو این کینه در افتاد

نباشد نیز ما را دل به هم شاد

اگر چه پادشاه و کامرانى

ز دشمن دوست کردن چون توانى

نپیوندند با هم مهر و کینه

که کین آهن بود مهر آبگینه

درخت تلخ هم تلخ آورد بر

اگر چه ما دهیمش آب شکر

به مهر آنگه بود با تو مرا ساز

که باشد جفت با کبگ درى باز

کرا با مهترى دانش بود یار

کجا اندر خورد جفتى بدین زار

چه ورزیدن بدین سان مهربانى

چه زهر ناب خوردن بر گمانى

ترا چون بشنوى تلخ آید این پند

چو بینى بار او شیرین تر از قند

اگر فرزانه اى نیکو بیندیش

که روز آید ترا گفتار من پیش

چو خوى بد ترا روزى بد آرد

پشیمانى خورى سودى ندارد

چو بشنید این سخن مرد شهنشاه

ندید از دوستى رنگى در آن ماه

برفت و شاه را زو آگهى داد

شنیده کرد یک یک پیش او یاد

شهنشه را فزون شد مهر در دل

تو گفتى شکرش بارید بر دل

خوش آمد در دلش گفتار دلبر

که کام دل ندید از من برادر

همى گفت آن سخن ویسه همه راست

وزین گفتار شه را خرمى خاست

کجا آن شب که ویرو بود داماد

به دامادیش هر کس خرم و شاد

عروسش را پدید آمد یکى حال

کزو داماد را وارونه شد فال

فرود آمد قصاى آسمانى

که ایشان را ببست از کامرانى

گشاد آن سیمین را علت از تن

به خون آلوده شد آزاده سوسن

دو هفته ماه یک هفته چنان بود

که گفتى کان یاقوت روان بود

زن مغ چون برین کردار باشد

به صحبت مرد ازو بیزار باشد

و گر زن حال ازو دارد نهانى

بر او گردد حرام جاودانى

همى تا ویس بت پیکر چنان بود

جهان از دست موبد در فغان بود

عروس ار چند نغز و با وفا بود

عروسى با نهیب و با بلا بود

کجا داماد نادیده یکى کام

جهان بنهاد بر راهش دو صد دام

ز بس سختى که آمد پیش داماد

بشد داماد را دامادى از یاد

زبس زارى که آمد پیش لشکر

همه کس را برون شد شادى از سر

چراغى بود گفتى سور ویرو

برو زد ناگهان بادى به نیرو

چو شاهنشاه حال ویس بشنود

به جان اندر هواى ویس بفزود

برادر بود او را دو گرامى

یکى رامین و دیگرى زرد نامى

شهنشه پیش خواند آن هر دوان را

بر ایشان یاد کرد این داستان را

دل رامین ز گاه کودکى باز

هواى ویس را میداشتى راز

همى پرورد عشق ویس در جان

ز مردم کرده حال خویش پنهان

چو کشتى بود عشقش پژمریده

امید از آب و از باران بریده

چو آمد با برادر سوى گوراب

دگر باره شد اندر کشت او آب

امید ویس عشقش را روان شد

هواى پیر در جانش جوان شد

چو تازه گشت مهر اندر روانش

پدید آمد درشتى از زبانش

در آن هنگام وى را کرد پشتى

ننود اندر سخن لختى درشتى

کرا در دل فروزد مهر آتش

زبان گرددش در گفتار سر کش

برون آید زبان بیدل از بند

نگوید راز بى کام خداوند

زبان را دل بود بى شک نگهبان

سخن بى دل به دانش گفت نتوان

مباد آن کس که دارد بى دلى دوست

کجا در بى دلى بسیار آهوست

چو رامین را هوا در دل بر آشفت

ز روى مهربانى شاه را گفت

مبر شاها چنین رنج اندرین کار

مخور بر ویس و بر جستنش تیمار

کزین کارت به روى آید بسى رنج

به بیهوده برافشانى بدى گنج

چنین تخمى که در شوره فشانى

هم از تخم و هم از بر دور مانى

نه هر گز ویس باشد دوستدارت

نه هر گز راستى جوید به کارت

چو گوهر جویى و بسیار پویى

نیابى چونکش از معدن نجویى

چگونه دوستى جویى و پشتى

ز فرزندى که بابش را بکشتى

نه بشکوهد ز پیگار و ز لشکر

نه بفریبد به دینار و به گوهر

به بسیارى بلا او را بیابى

چو یابى با بلاى او نتابى

چو در خانه بود دشمن ترا یار

چنان باشد که دارى باستین مار

بتر کارى ترا با ویس آنست

که تو پیرى و آن دلبر جوانست

اگر جفتى همى گیرى جز او گیر

جوان را هم جوان و پیر را پیر

چنان چون مر ترا باید جوانى

مرو را نیز باید همچنانى

تو دى ماهى و آن دلبر بهارست

رسیدن تان به هم دشوار کارست

و گر بى کام او با او نشینى

ز دل در کن کزو شادى نبینى

همیشه باشى از کرده پشیمان

نیابى درد خود را هیچ درمان

بریدن زو بود پرده دریدن

دلت هر گز نتابد زو بریدن

نه از تیمار او یابى رهایى

نه نیز آرام یابى در جدایى

مثل عشق خوبان همچو دریاست

کنار و قعر او هر دو نه پیداست

اگر خواهى درو آسان توان جست

ولیکن گر بخواهى بد توان رست

تو نیز اکنون همى جویى هوایى

که هم فردا شود بر تو بلایى

درو آسان توانى جستن اکنون

ولیکن زو نشاید جست بیرون

اگر دانى که من میراست گویم

ازین گفتى همى سود تو جویم

ز من بنیوش پند مهربانى

چو ننیوشى ترا دارد زیانى

چو بشنود این سخن موبد ز رامین

مرو را تلخ بود این پند شیرین

چو بیمارى بد اندر عشق جانش

که شکر تلخ باشد در دهانش

تنش را گر ز درد آهو نبودى

دهانش را شکر شیرین ننودى

اگر چه پند رامین مهر بر بود

شهنشه را ز پندش مهر افزود

دل پر مهر نپذیرد سلامت

بیفزاید شنابش را ملامت

چو دل از دوستى زنگار گیرد

هوا از سرزنش بر نار گیرد

صچنان کز سال و مه تنین شود مار

شود عشق از ملامت صعب و دشخوارص

ملامت بر جنگ شمشیر تیزست

سپر پیشش جگر با او ستیز است

ستیز آغاز عشق مرد باشد

بتفسد زو دل ارچه سرد باشد

و گر میغى ز گیتى سر برآرد

به جاى سرزنش زو سنگ بارد

نترسد عاشق از باران سنگین

و گر باشد به جاى سنگ ژوپین

هر آن ازوى ملامت خیسد آهوست

مگر از عشق ورزیدن که نیکوست

به گفتارى که بدگویى بگوید

هوا را از دل عاشق نضوید

چه باشد عشق را بدگوى کژدم

هر آنک او نیست عاشق نیست مردم

چو مهر اندر دل شه بیشتر شد

دلش را پند رامین نیشتر شد

نهانى گفت با دیگر برادر

مرا با ویس چاره چیست بنگر

چه سازم تا بیابم کام خود را

بیفزایم به نیکى نام خود را

اگر نومید از ین دژ باز گردم

به زشتى در جهان آواز گردم

برادر گفت شاها چیز بسیار

به شهرو بخش و بفریبش به دینار

به نیکویى امیدش ده فراوان

پس آنگاهى به یزدانش بترسان

بگو با این جهان دیگر جهانست

گرفتارى روان را جاودانست

چه عذر آرد روانت پیش دادار

چو در بند گنه باشد گرفتار

چو گویندت چرا زنهار خوردى

چرا بشکستى آن پیمان که کردى

بمانى شرم زد در پیش داور

نبینى هیچ کس را پشت و یاور

از این گونه سخنها را بیاراى

به دینار و به دیبایش بپیراى

بدین دو چیز بفریبند شاهان

روا باشد که بفریبند ماهان

بدیند هر دو فریبد مرد هشیار

همه کس را به دینار و به گفتار