حمایت از گنج‌نما




 

نامه نوشتن موبد نزد شهر و و فریفتن به مال

شهنشه را خوش آمد پاسخ زرد

همانگه نزد شهرو نامه اى کرد

به نامه در سخنها گفت شیرین

به گوهر کرده وى را گوهر آگین

فراوان دانش و گفتار زیبا

ز شیرینى سخنهاى فریبا

که شهرو راه مینو را مفرموش

سخنهایم به گوش دلت بنیوش

به یاد آور ز شرم جاودانت

کجا از دادگر بیند روانت

به یاد آور ز داور گاه دادار

ز هول دوزخ و فرجام کردار

تو دانى کاین جهان روزى سر آید

وزو رفته جهانى دیگر آید

بدین یک روزه کام این جهانى

مخر تیمار و درد جاودانى

بدین سان پشت بر یزدان مکن پاک

مگو بر کام اهریمن سخن پاک

مباش از جملهء زنهار خواران

که یزدان است با زنهار داران

تو خود دانى که چون کردیم پیوند

بران پیوند چون خوردیم سوگند

نه دشمن کامم اکنون دوست کامم

نه ننگم من ترا بر سر که نامم

چرا از من چنین بیزار گشتى

به دل با دشمنانم یار گشتى

تو این دختر به فر من بزادى

چرا اکنون به دیگر جفت دادى

بدان کز بخت من بود اینکه داماد

نگشت از ویس و از پیوند اوشاد

به جفت من دگر کس چون رسیدى

ز داد کردگار این چون سزیدى

اگر نیکو بیندیشى بدانى

که این بودست کار آسمانى

چو نام بند من بر ویس افتاد

ازو شادى نبیند هیچ دامد

تو این پیوند نو را باد مى دار

همیدون دل از آن پیوند بردار

به من ده ماه پیکر دخترت را

ز کین من رها کن کضورت را

به هر خونى که ما ریزیم ایدر

گرفتارى ترا باشد در آن سر

اگر یاور نه اى با دیو دژ خیم

ز یزدان هیچ هست ار در دلت بیم

همان بهتر که این کینه ببرّى

جهانى را به یک زن باز خرّى

و گر نه بوم ماه از کین شود پست

تو آنگه چون توانى زین گنه رست

به نادانى مدان این کینه را خرد

که کس کین چنین را خرد نشمرد

و گر زین کین به مهر من گرایى

کنم در دست ویرو پادشایى

سپارم پاک وى را دستگاهم

بود مهتر سپهبد بر سپاهم

تو باشى نیز بانو در کهستان

چو باشد ویس بانو در خراسان

اگر ماندست لختى زندگانى

گذاریمش به ناز و شادمانى

جهان از دست ما آسوده باشد

ز پرخاش و ستم پالوده باشد

چو گیتى را به آسانى توان خورد

چه باید باهمه کس دشمنى کرد

چو شاهنشه از این نامه بپرداخت

خزینه از گهر وز گنج پرداخت

به شهرو خواسته چندان فرستاد

که نتوان کرد آن در دفترى یاد

صد اشتر بود با مهر و عمارى

دگر پانصد ستر بودند بارى

همیدون پانصد اشتر بود پر بار

بر ایشان بارها از جامه شهوار

صد اسپ تازى و سیصد نخاره

ز گوهر همچو گردون پر ستاره

دو صد سرو روان از چین و خلخ

بنفشه زلف و سنبل جعد و گلرخ

به بالا هر یکى چون سرو سیمین

برو بارنده هفتورنگ و پروین

کمرها بر میان از گوهر ناب

به سر تاج زرّو درّ خوشاب

بهارى بود ازان هر دلستانى

ز رخسارش بدو در گلستانى

همه با یار و با طوق زرّین

سراسر چون دهن شان گوهر آگین

دو صد زرینه افسر بود دیگر

همان صد درج زرین پر ز گوهر

بلورین بود و زرین هفتصد جام

به سان ماه با زهره گه بام

دگر دیباى رومى بیست خروار

به گونه همچو نو بشکفته گلنار

جز این بسیار چیز گونه گون بود

کجا از وصف و اندازه برون بود

تو گفتى در جهان گوهر نماندست

که نه موبد به شهرو برفشاندست

چو شهرو دید چندین گونه گون بار

چه از گوهر چه از دیبا و دینار

ز بس نعمت چو مستان گشت بیهوش

پسر را کرد و دختر را فراموش

ز یزدان نیز آمد در دلش بیم

دلش زان نامه شد گفتى به دو نیم

چو گردون دیو شب را بند بگشاد

پس آنگه ماه تابان را بدو داد

برآن دز نیز شهر و همچنان کرد

بیامخت آنچه برج آسمان کرد

کجا در گاه دز بر شاه بگشاد

به دز در شد هم آنگه شاه دلشاد

شبى تاریک و آلوده به قطران

سیاه و سهمگین چون روز هجران

به روى چرخ بر چون تودهء نیل

به روى خاک بر چون راى بر پیل

سیه چون انده و نازان چو امید

فرو هشته چو پرده پیش خورشید

تو گفتى شب به مغرب کنده بد چاه

به چاه افتاده ماه از چراغ ناگاه

هوا بر سوک او جامه سیه کرد

سپهر از هر سوى جمع سپه کرد

سیه را سوى مغرب برد هنوار

که آنجا بود در چه مانده سالار

سپاه آسمان اندر روارو

شب آسوده به سان کام خسرو

به سان چرخ ازرق چترش از بر

نگاریده همه چترش به گوهر

درنگى گشته و ایمن نشسته

طناب خیمه را بر کوه بسته

مه و خورشید هر دو رخ نهفته

به سان عاشق و معشوق خفته

ستاره هریکى بر جاى مانده

چو مروارید در مینا نشانده

فلک چون آهنین دیوار گشته

ستاره از روش بیزار گشته

حمل با ثور کرده روى درروى

ز شیر آسمانى یافته بوى

ز بیم شیر مانده هر دو برجاى

برفته روشنان از دست و از پاى

دو پیکر باز چون دو یار در خواب

به یکدیگر بپیچیده چو دولاب

به پاى هردوان در خفته خرچنگ

تو گفتى بى روان گشسته و بى چنگ

اسد در پیش خرچنگ ایستاده

کمان کردار دم بر سر نهاده

چو عاشق کرده خونین هر دودیده

ز فر بگشاده چون نار کفیده

زن دوشیزه را دو خوشه در دست

ز سستى مانده بر یک جاى چون مست

ترازو را همه رشته گسست

دو پله مانده و شاهین شکست

در آورده به هم کژدم سر و دم

ز سستى همچو سرما خورده مردم

کمان ور را کمان در چنگ مانده

دو پاى آزرده دست از جنگ مانده

بزده از تیر او ایمن بخفته

میان سبزه و لاله نهفته

ز ناگه بر بزه تیرى گشاده

بزه خسته ز تیرش اوفتاده

فتاده آب کش را دلو در چاه

بمانده آبکش خیره چو گمراه

بمانده ماهى از رفتن به ناکام

تو گفتى ماهى است افتاده در دام

فلک هر ساعتى سازى گرفتى

بر آوردى دگر گونه شگفتى

مشعبدوار چابک دست بودى

عجایبهاى گوناگون نمودی

ز بس صورت که پیدا کرد و بنمود

تو گفتى چراغ آن شب بوالعجب بود

نمود اندر شمال خویش تنین

به گرد قطب دنبالش چو پرچین

غنوده از پس او خرس مهتر

چو بچه پیش او از خرس کهتر

زنى دیگر به زنجیرى ببسته

به پیشش مرد بر زانو نشسته

برابر کرگسى پر بر گشاده

دو پاى خویش بر تیرى نهاده

جوانمردى به سان پاسبانى

به دست اندرش زرین طشت و خوانى

دو ماهى راست چون دو خیک پرباد

یکى بط گردنش چون سرو آزاد

یکى بى اسپ همواره عنان دار

یکى دیگر چو مار افساى با مار

یکى بر کرسى سیمین نشسته

ستورى پیش او از بند رسته

یکى بر کف سر دیوى نهاده

کله دارى به پیشش ایستاده

نمود اندر جنوبش تیره جویى

زبس پیچ و شکن چون جعدمویى

به نزد جوى خرگوشى گرازان

دو سگ در جستن خرگوش تازان

ز بند آن هر دو سگ را بر گشاده

کمردارى چو شاهى ایستاده

یکى کشتى پر از رخشنده گوهر

مرو را کرده از یاقوت لنگر

چو شاخ خیزران باریک مارى

کلاغى در میان مرغزارى

نهاده پیش او زرّین پیاله

به جاى مى درو افگنده ژاله

پر از اخگر یکى سیمینه مجمر

پر از گوهر یکى شاهانه افسر

یکى پیکر به سان ماهى شیم

پشیزه بر تنش چون کوکب سیم

یکى استور مردم را خمانا

شکفته بر تنش فلهاى زیبا

تو پندارى بیاشفتست چون مست

گرفته دست شیرى را به دودست

یکى صورت چو مرغى بى پرو بال

چو طاووسى مرو را خوب دنبال

ز مشرق بر کشیده طالع بد

بدان تا بد بود پیوند موبد

به هم گرد امده خورشید با ماه

چو دستورى که گوید راز با شاه

رفیق هردو گشته تیر و کیوان

چهارم چرخ طالع جاى ایشان

به هفتم خانه طالع را برابر

ذنب انباز بهرام ستمگر

میان هردوان درمانده ناهید

ز کردار همایون گشته نومید

نبود از داد جویان هیچ کس یار

که فرّخ بود پیوندش بدن کار

بدین طالع شهنشه ویس را دید

ندید از جفت خود آن کش پسندید

چو در دز رفت شاهنشاه موبد

به ایدون وقت وایدون طالع بد

فراوان جست ویس دلستان را

ندید آن نو شکفت بوستان را

ولیکن نور پیشانى و رویش

همیدون بوى زلف مشکبویش

شهنشه را از آن دلبر خبر داد

که مشکین بود خاک و عنبرین باد

همى شد تا به پیش او شهنشاه

بلورین دست او بگرفت ناگاه

کشان از دز به لشکر گاه بردش

به نزدیکان و جانداران سپردش

نشاندنش همنگه در عمارى

رمارى گشت ازو باغ بهارى

به گردش خادمان و نامداران

گزیده ویزگان و جانسپاران

همانگه ناى رویین در دمیدند

سر پیکر به دو پیکر کشیدند

همان ساعت به راه افتاد خسرو

برابر گشت با باد سبکرو

شتابان روز و شب در راه تازان

به روى دلبر خودگشته نازان

چنان شیرى که بیند گور بسیار

و یا مفلس که یابد گنج شهوار

اگر خرم بد از دلبر سزا بود

که صیدش بهتر از ماه سما بود

روا بود ار کشید از بهر او رنج

که ناگه یافت از خوبى یکى گنج

درو یاقوت خندان و سخنگوى

چو سیم ناب رخشان وسمن بوى