حمایت از گنج‌نما




 

بغایت رسیدن عشق رامین بر ویس

چو بر رمین بیدل کار شد سخت

به عشق اندر مرورا خوار شد بخت

همچنین جاى بیانبوه جستى

که بنشستى به تنهایى گرستى

به شب پهلو سوى بستر نبودى

همه شب تا به روز اختر شمردى

به روز از هیچ گونه نارمیدى

چو گور و آهن از مردم رمیدى

ز بس کاو قد دجبر کردى

کجا سروى بدیدى سجده بردى

به باغ اندر گل صد برگ جستى

به یادروى او بر گل گرستى

بنفشه برچدى هر بامدادى

به یاد زلف او بر دل نهادى

ز بیم ناشکیبى مى نخوردى

که یکباره قرارش مى ببردى

همیشه مونسش طنبور بودى

ندیمش عاشق مهجور بودى

صبههر راهى سرودى زار گفتى

سراسر بر فراق یادر گفتىص

چو باد حسرت از دل بر کشیدى

به نیسان باد دى ماهى دمیدى

به ناله دل چنان از تن بکندى

که بلبل را ز شاخ اندر فگندى

به گونه اشک خون چندان براندى

که از خون پاى او در گل بماندى

به چشمش روز روش تار بودى

به زیرش خز و دیبا خار بودى

بدین زارى و بیمارى همى زیست

نگفتى کس که بیماریت از چیست

چو شمعى بود سوزان و گدازان

سپرده دل به مهر دلنوازان

به چشمش خوار گشته زندگانى

دلش پدرود گرده شادمانى

ز گریه جامه خون آلود گشته

ز ناله روى زراندود گشته

ز رنج عشق جان بر لب رسیده

امید از جان و از جانسان بریده

خیال دوست در دیده بمانده

ز چشمش خواب نوشین را برانده

به دریاى جدایى غرقه گشته

جهان بر چشم او چون حلقه گشته

ز بس اندیشه همچون مست بیهوش

جهان از یاد او گشته فراموش

گهى قرعه زدى بر نام یارش

که با او چون بود فرجام کارش

گهى در باغ شاهنشاه رفتى

ز هر سروى گرا بر خود گرفتى

همى گفتى گوا باشید بر من

ببینیدم چنین بر کام دشمن

چو ویس ایدر بود با وى بگویید

دلش را از ستمگارى بضویید

گهى با بلبلان پیگار کردى

بدیشان سرزنش بسیار کردى

همى گفتى چرا خوانید فریاد

شما را از جهان بارى چه افتاد

شما با جفت خود بر شاخسارید

نه چون من مستمند و کوارید

شما را ار هزاران گونه باغست

مرا بر دل هزاران گونه داغست

شما را بخت جفت و باغ دادست

مرا در عشق درد و داغ دادست

شما را ناله پیش یار باشد

چرا بساید که ناله زار باشد

مرا زیباست ناله گاه و بیگاه

که یارم نیست از درد من آگاه

چنین گویان همى گشت اندران باغ

دو دیده پر زخون و دلپر از داغ

قصا را دایه پیش آمد یکى روز

چنو گردان در آن باغ دل فروز

چو رامین دایه را دید اندر آن جاى

چو چان اندر خور و چون دیده دوراى

ز شادى خون ز رخسارش بجوشید

رخش گفتى ز لاله جامه پوشید

ز شرم دایه رویش گشت پر خوى

بسان در فشانده بر سر مى

گل ار چه سخت نیکو بود و بربار

رخ رامین نکوتر بود صد بار

هنوزش بود سیمین دو بناگوش

نگشته سیمش از سنبل سیه پوش

هنوزش بود کافروى زنخدان

دو زلفش بود چون مشکین دو چوگان

هنوزش بود پشت لب چو ملحم

لبش چون انگبین و بارده درهم

هنوزش بود خنده همچو شکر

وزان شکر فروبارنده گوهر

بهبالا همچو شمشاد روان بود

ولیکن بار شمشاد ارغوان بود

به پیکر همچو ماه جانور بود

ولیکن با کلاه و با کمر بود

قبا بروى نکوتر بود صد بار

که نقش چینیان بر بتّ فرخار

کلاه او را نکوتر بود بر سرا

که شاهان جهان را بر سر افسر

به گوهر تا به آدم نامور شاه

به پیکر در زمانه سیمبر ماه

به دیدار آفت جان خردمند

به آفت جان هر کس آرزومند

هم از خوبى هم از کضور خدایى

سزا بروى دو گونه پادشایى

برادر بود موبد را و فرزند

ولیکن ماه را شاه و خداوند

چو چشمش دید جادو گشت خستو

که بهتر زین نباشد هیچ جادو

چو رویش دید رزوان داد اقرار

که بر حوران جزین کس نیست سالار

چنین رویى بدین زیب و بدین نام

ز مهر ویس بى دل بود و بى کام

چو تنها دایه را در بوستان دید

تو گفتى روى بخت جاودان دید

نمازش برد و بسیار آفرین کرد

مرد را نیز دایه همچنین کرد

پرسیدند چون دو مهربان یار

بخوشى یکدگر را مهربانوار

پس آنگه دست یکدیگر گرفتند

به مرز سوسى آزاد رفتند

ز هر گونه سخن گفتند با هم

سخنشان ریش دل را گشت مرهم

بدو گفت اى مرا از جان فزونتر

منم پیش تو از برده زبون تر

تو شیرینى و گفتار تو شیرین

تو نوشینى و دیدار تو نوشین

ترا از بخت خواهم روشنایى

مرا با بخت نیکت آشنایى

مرا تو مادرى ویسه خداوند

به جان وى خورم هنواره سوگند

چنو خورشید چهر و ماه پیکر

چنو بانوژاد و شاهگوهر

نبود اندر جهان و هم نباشد

کرا او جفت باشد غم نباشد

بدان زادست پندارى ز مادر

که آتش بر کشد از گفت کضور

به خاصه زین دل بدبخت رامین

که آتشگاه خرداد است و برزین

اگر چه من همى سوزم ز بیدار

دل او بر چنین آتش مسوزاد

وگر چه بخت با من خورد زنهار

مرو را بخت فرخ باد و بیدار

همى گویم چو از عشقش بنالم

مبادا حال او هر گز چو حالم

همى گویم چو از مهرش بسوزم

مبادا روز او هرگز چو روزم

به هر دردى که من بنیم ز مهرش

کنم صد آفرین بر خوب چهرش

چنین خواهم که باشد جاودانى

مرا زو رنج و او را شادمانى

خوش آمد دایه را گفتار رامین

ز بیجاده پدید آورد پروین

به خنده گفت راما جاودان زى

به کام دوستان دور از بدان زى

درود و تن درستى مر ترا باد

مباد از بخت بر جان تو بیداد

به فرّت من درست و شادکامم

به کامت نیک بخت و نیکنامم

همیدون دخترم روشن حور و ماه

که بسته باد بر وى چشم بدخواه

چو رویش باد نیکو ماه و سالش

چو مویش باد پیچان بدسگالش

همه گفتار تو دیدم بى آهو

چو دیدار تو جان افزاى و نیکو

جز آن کاو مر ترا بدبخت کردست

که بربیداد تو دل سخت کردست

ندارم از تو این گفتار باور

که او بر تو نه شاهست و نه داور

دگرباره جوابش داد رامین

که چون عاشق نباشد هیچ مسکین

دل او را دشمنى باشد ز خانه

بر او جویانده هر روزى بهانه

گهى نالد به درد و حسرت دوست

گهى گرید به داغ فرقت دوست

به دست عشق گر چه زار گردد

ز بهر او ز جان بیزار گردد

صو گر چه زاو بلا بسیار بیند

ز دیگر کامها او را گزیندص

دو چشم مرد را از کام نایاب

گاهى بى خواب دارد گاه با آب

همى آن چیز جوید کش نیابد

وزآن چیزى که یابد سر بتابد

بلاى عشق را بر تن گمارد

پس آنگه درد را شادى شمارد

اگر با عشق بودى مرد را خواب

چه عشق دوست بودى چه مى ناب

کجا خویشى با تلخیش یارست

چنانکش خرمى جفت خمارست

چه عاشق باشد اندر عشق مست

کجا بر چشم او نیکو بود گست

به عشق اندر چو مست آشفته باشد

ز ناخفتش بسان خفته باشد

خرد باشد که زشت از خوب داند

چو مهر آید خرد در دل نماند

ستنبه دیو بر وى زود دارد

همیشه چشم او را کور دارد

خرد با مهر هرگز چون بسازد

که آن چون مى همى این را بتازد

نفرماید خرد آن را گزیدن

کزو آید همى پرده دریدن

مرا از عشق شد پرده دریده

شکیب از دل خرد از تن بریده

بر آمد ناگهان یک روز بادى

مرا بننود روى حور زادى

چو دیدم ویس بود آن ماه پیکر

چو ماهم کرد دور از خواب واز خور

دو چشمم تا بهشتى دید خرم

دلم چون دوزخى افتاد در غم

نه بادى بود گفتى آفتى بود

مرا ناگاه روى فتنه بننود

مرا در کودکى تو پروریدى

وزان پس مرمرا بسیار دیدى

ندیدى حال من هرگز بدین سان

ز درد دل نه باجان و نه بى جان

تو گویى شیر من روباه گشست

از این سخنى و کوهم کاه گشست

تنم دیگر شدست و گونه دیگر

یکى مویست پندارى یکى زر

مژه بر چشم من گشست مسمار

همیدون موى بر اندام من مار

اگر روزى کنم با دوستان بزم

تو گویى مى کنم با دشمان رزم

گه رامش چنان دلتنگ و زارم

که گویى با بلا در کارزارم

اگر گردم به رامش در گلستان

به گمره گشته مانم در بیابان

به شب در بستر و بالین دیبا

تو گویى غرقه ام در ژرف دریا

به روز اندر میان غمگساران

چو گویم پیش چوگان سواران

به شبگیران چنان نالم به زارى

که بلبل بر گلان نوبهارى

سحرگاهان چنان گریم به تیمار

که ابر دى مهى بر شخّ کهسار

بیاریدست از آن دو چشم دلگیر

مرا بر دل هزاران ناوکى تیر

بیفتادست از دو زلف دلبند

مرا بر دل هزاران گونه گون بند

به گور خسته مانم در بیابان

به دل بر خرده زهر آلوده پیکان

به شیر تند مانم پوى پویان

خورشان بچهء گمگشته چویان

به طفل خرد مانم دل شکسته

هم از مادر هم از دایه گسته

به شاخ مردم مانم نغز رسته

قصاى آسمان او راشکسته

کنون از تو همى زنهار خواهم

جوانمردیت را من یار خواهم

صمرا زین آتش سوزنده برهان

ز جنگ شیر مردم خوار بستانص

جوانمردى چنان کت هست بنماى

بر این فرزند بیچاره ببخشاى

ببژشاید دلتء بیگانگان را

همان رحمآورد دیوانگان را

تو چونان دان که من بیگانه اى ام

ویا از بیهشى دیوانه اى ام

به هر حالى به بخشایش سزایم

که چونین در دم سرخ اژدهایم

تو نیز از مردمى بر من ببخشاى

به نیکى در دلت مهرم بیفزاى

پیام من بگو سرو روان را

بت گویا و ماه باروان را

صپرى دیدار خورشید زمین را

شکر گفتار حور راستین راص

سیه زلفین بت یاقوت لب را

بهار خرمى باغ طرب را

بگو اى از نگویى آفریده

به ناز و شادکامى پروریده

ترا حوبان به خوبى مهر داده

بتان پیش تو سر بر خط نهاده

سپاه جادوان از تو رمیده

نگار چینیان از تو شمیده

دو هفته ماه پیشت سجده برده

فروغ خویش رویت را سپرده

رخانت خسروان را بنده کرده

لبانت مردگان را زنده کرده

بت بربر ز رویات خوار گشته

همان بتگر ز بت بیزار گشته

گدازان شد تنم از بیم و امید

چو برف کوهسار از تاب خورشید

دلم افتاد در مهرت به ناکام

شنابان همچو گورى مانده در دلم

خرد آواره گشته هوش رفته

دل اندر تن نه بیدار و نه خفته

نه زاسایش دارم نه از رنج

ناز رامش به دل شادم نه از گنج

نه با یاران به میدان اسپ تازم

نه چوگان گیرم و نه گوى بازم

نه یوزان را سوى گوران دوانم

نه بازان را سوى کبگان پرانم

نه مى گیرم نه با خوبان نشینم

نه جز وى در جهان کس را گزینم

نه یک ساعت ز درد آزاد باشم

نه یک روزى به چیزى شاد باشم

به خانء خویش در چونین اسیرم

نبینم دوستدار و دستگیرم

به شب تا روز پیچان و نوانم

چو مارى چوب خورده در میانم

تنم درمان ز گفتار تو یابد

دلم دارو ز دیدار تو یابد

من آنگه باز یابم صبر و هوشم

که خوش گفتار تو آید به گوشم

اگر چه سال و مه از تو به دردم

چنین با اشک سرخ و روى زردم

مرا عشق تو در جان خوشتر از جان

وگرچه جان من زوگشت رنجان

نخواهم بى هوایت زندگانى

نجویم بى وفایت شادمانى

اگر جانم ز مهرت سیر گردد

به سر بر موى من شمشیر گردد

همى دانم که تا من زنده باشم

به پیش بندگانت بنده باشم

سپیدى روزم از روى تو باشد

سیاهى شب هم از موى تو باشد

رخ رنگینت باشد نوبهارم

لب نوشیند باشد غمگسارم

ز رخسار تو تابد آفتابم

ز گیسوى تو بوید مشک نابم

ز اندام تو باشد یاسمینم

ز گفتار تو باشد آفرینم

بهشت جاودان آن روز بینم

که آن رخسار جان افروز بینم

ز دولت کام خود آنگه یابم

که با پیوند رویت راه یابم

ز یزدان این خواهم شب و روز

که گردد بختم از روى تو فیروز

دلت بر من نماید مهربانى

نجوید سر کشى و بد گمانى

صاگر کین وروز و با من ستیزد

به جان من که خون من بریزدص

چه باید ریختن خون جوانى

که هر گز بر تو نامد زو زیانى

زبس کاو بر تو دارد مهربانى

تو او را خویشترى از زندگانى

ببرد دل ز جان وز تو نبود

به دیده خاک پایت را بخرد

ز گیهان مر ترا خواهد به ناچار

ازیرا کش تو بردى دل به آزار

اگر خوبى کنى تن پیش دارد

وگرنه بر سر دل جان سپارد

چو بشنید این سخنها دایه پیر

تو گفتى خورد بر دل ناو کى تیع

نهانى دلش بر رامین ببخضود

ولیکن آشکارا هیچ نننود

مرو را گفت راما نیکناما

نگردد همچو نامت ویس راما

نگر تا تو ندارى هر گز امید

که تابد بر تو آن تابنده خورشید

نگر تا تو نپندارى که دستان

بکار آیدت با آن سرو بستان

نگر تا در دلت ناید که نیرو

توانى کرد با فرزندى شهرو

ترا آن به که دل وى نبندى

کزین دلبندى آید مستمندى

نپیمایى به دل راه تباهى

کزو رسته نیامدء هیچ راهى

خردمندى و شرم و دانش و راى

به کار آید روان را در چنین جاى

که زشت از خوب و نیک از بدبدانى

به دل کارى سگالى کش توانى

کاگر تو آسمان را در نوردى

و گر دریا بینبارى به مردى

میان بادیه جیهون برانى

ز روى سنگ لاله بشکفانى

جهانى دیگر از گوهر بر آرى

زمینش بر سر مویى بدارى

ابا این جادوى و نیک دانى

به کار ویس هم خیره بمانى

به مهرت ویسه آنگه سر در آرد

که شاخ ارغوان خرما برآرد

سزد گردل ز پیوندش بتابى

که او ماهست پیوندش نیابى

که یارد گفتن این گفتار با وى

که یارد جستن این آزاد با وى

مدانى کاو چگونه خویش کامست

ز خوى خود چگونه دیر رامست

اگر من زهرهء صد شیر دارم

پیامت پیش او گفتن نیارم

هر آیینه تو نپسندى که در من

به زشتى راه یابد گفت دشمن

تو خود دانى که ویس امروز چونست

به خوبى از همه خوبان فزونست

هر آن گه کاین سژن با وى بگویم

به رسوایى بریزد آب رویم

چنانست او میان ویس دختان

که خسرو در میان نیک بختان

منش بر آسمان دارد به گشّى

و با مردم نیامیزد به خوشى

همش در تخمه پرمایه ست گوهر

همش در گنج شهوارست جوهر

بدان گوهر ز شاهان سر فرازست

بدین جوهر ز مردم بى نیازست

نه از کار بزرگ آید نهیبش

نه از گنج گران آید فریبش

کنون ژود دلش لشتى مستمندست

نه تنهایى و بى شهرى نژندست

ز خان و مان و شهر خویش دورست

هم از رامست هم از مردم نفورست

گهى آب از مژه بارد گهى خون

گهى از بخت نالد گه ز گردون

چو یاد آرد ز مادر وز برادر

بجوشد همچو عود تر بر آذر

کند نفرین بر آن سال و مه شوم

که دورى دادش از آرام و از بوم

بدین سان بانوى جمشید گوهر

به خوبى نامدار هفت کضور

بهلاله خواسته مادر ز یازدانش

بپرورده میان ناز و فرمانش

کنون پر درد و پر تیمار و نالان

ز همزادان بریده وز همالان

به پیش وى که یارد برد نامت

که یارد گفتن این یافه پیمان

مرا این کار بیهوده مفرماى

که سر گز نداند رفت چون پاى

سبانم گر فزون از قطر میغست

زبانى این سخن گفتن دریغست

چو بشنید این سخن رامین بیدل

ز آب دیده کردش خاک را گل

ز سختى گریه اندر برش بشکست

شکنج گریه گفتارش فرو بستت

هم از گریه بماند و هم از گفتار

بران بخشان کاو باشد چنین زار

به مغزش بر شد از دل آتش مهر

دمیدش زعفران از لاله گون چهر

چو یک ساعت زبانش بود بسته

دل اندر بر شکسته دم گسسته

دگر باره سخنها گفت زیبا

ز دردى سخن و حالى ناشکیبا

بسى زارى و لابه کرد و خواهش

نیامد در ستیز دایه کاهش

چو رامین بیش کردى زاروارى

ازو بیش آمدى نومیدوارى

به فرجام اندرو آویخت رامین

برو ریزان ز دیده اشک خونین

همى گفت اى انوشین دایه زنهار

مکن جان مرا یکباره آوار

مبر امیدم از جان و جوانى

مکن چون زهر بر من زندگانى

توى از دوستان پشت و پناهم

توى فریادجوى و چاره خواهم

چه بشاد گر کنى مردم ستانى

مرا از چنگ بدبختى رهانى

در بسته ز پیشم بر گشایى

به روى ویسه ام راهى نمایى

گر اکنون از تو نومیدى پذیرم

به مرگ ناگهان پیشت بمیرم

مکن بى چرم را در چاه مفگن

نمک بر سوخته کمتر پراگن

ترا بنده شدستم بنده بپذیر

وزین سختى یکى ره دست من گیر

توى در مان دردم در جهان بس

درین بیچارگى فریاد من رس

بجز تو در جهان کس را ندانم

که با او راز خود گفتن توانم

پیام من بگو با آن سمنبر

بهانه بیش ازین پیشم میاور

بچاره آسیا سازند بر باد

بر آرند از میان رود بنیاد

به زیر آرند مرغان را زگردون

ز دریا ماهیان آرند بیرون

به دام آرند شیران ژیان را

به بند آرند پیلان دمان را

برون آرند ماران را ز سوراخ

به افسونها کنندش رام گستاخ

تو نیز افسون ز هر کس بیش دانى

همیدون چاره ها کردن توانى

سژن دانى بسى هنگام گفتار

هنر دارى بسى در وقت کردار

سخن را با هنر نیکو بپیوند

وزیشان هر دو برنه ویس را بند

اگر نه بخت من بودى نکوراى

ترا پیشم نیاوردى دراین جاى

چنان چون تو مرا یارى درین کار

خدا بادا به هر کارى ترا یار

بگفت این و پس او را تنگ در بر

کشید و داد بوسى چند بر سر

وزان پس داد بوسش برلب و روى

بیامد دیو و رفت اندر دلش کاشت

چو بر زن کام دل راندى یکى بار

چنان دان کش نهادى بر سر اپسار

چو رامین از کنار دایه بر خاست

دل دایه به تیمارش بیارست

دریده شد همنانگه پردهء شرم

شد آن گفتار سردش درزمان گرم

بدو گفت اى فریبنده سخن گوى

ببردى از همه کس در سخن گوى

دلت از هر کسى جویاى کامست

ترا هر زن که بینى ویس نامست

مرا تو دوست بودى دل افروز

ولیکن دوستر گشتم از امروز

گسسته شد میان ما بهانه

که شد تیر هوا سوى نشانه

ازین پس هر چه تو خواهى بفرماى

که از فرمانت بیرون ناورم پاى

کنم بخت ترا بر ویس پیروز

ستانم داد مهرت زان دل افروز

چو بشنید این سخن دلخسته رامین

بدو گفت اى مرا رویش جهان بین

ترا زین پس نگر تا چون پرستم

به پیشت جان به خدمت چون فرستم

همى بینى که پیچان همچو مارم

چگونه صعب و آشفته ست کارم

به شب گویم نماند زنده تا بام

جو بام آید ندارم طمع تا شام

بدان مانم که در دریا نشنید

ز دریا باد و موج سخت بیند

نگر تا او زمانه چون گذارد

که یک ساعت امید جان ندارد

من از تیمار ویسه همچنانم

شبان از روز و از شب ندانم

کنون امید در کار تو بستم

مگر گیرى درین آسیب دستم

چو از تو این نوازشها شنیدم

تو دادى بند شادى را کلیدم

جوانمردى بکار آرد به کردار

که بى کردار ناخوبست گفتار

بگو تا روى فرخ کى نمایى

بدیدارم دگر باره کى آیى

کجا من روز و ساعت مى شمارم

همیشه دیدنت را چشم دارم

همى تا شادمانت باز بینم

بر آتش خسپم و بر وى نشینم

به دیدارت چنان باشد شتابم

که یک ساعت قرار تن نیابم

چو آشفته نمانم بر یکى راى

چو دیوانه نپایم بر یکى جاى

بخنده گفت جادو کیش دایه

تو هستى در سخن بسیار مایه

بدین گفتار نغز و لابه چون نوش

به مغز بیهشان باز آورى هوش

دلم را تو بدین گفتار خستى

چو جانم را بدین زنهار بستى

ز جان خویش بندى بر گشادى

بیاوردى و بر جانم نهادى

نگر تا هیچ گونه غم ندارى

کزین اندوهت آید رستگارى

تو خود بینى که کامت چون بر آرم

به نیکى روى کارت چون نگارم

ترا بر اسپ تازى چون نشانم

به چشم دشمنان بر چون دوانم