حمایت از گنج‌نما




 

فریفتان دایه ویس را به جهت رامین

چو دایه پیش ویس دلستان شد

چو جادو بد گمان و بد نهان شد

سخنهاى فریبنده بپیراست

به دستان و به نیرنگش بیاراست

چو ویس دلستان را دید غمگین

از آب دیدگان تر کرده بالین

به درد مادر و هجر برادر

گسسته عقد مروارید بربر

بدو گفت اى مرا چون جان شیرین

نه بیمارى چه دارى سر به بالین

چه دیوست این که جانش نشستست

در هر شادیى بر تو ببستست

گمان کردى به رنج اندر سهى سرو

تو پندارى که در چاهى نه در مرو

سبکتر کن ز دل بار گران را

کزو آسیب سخت آید روان را

نه بس کارى بود اسیب بردن

گذشته یاد کردن درد خوردن

ز غم خردن بتر پتیاره اى نیست

ز خرسندى به او را چاره اى نیست

اگر فرمان برى خرم نشینى

به بخت خویش خرسندى گزینى

صز خرسندید جان را نیک یار است

نه خرسندیت با جان کارزار استص

چو بشنید این سحن ویس دلارام

تو گفتى ایفت لختى در دل آرام

چو خورشیدى سر از بالین بر آورد

ز غنبر سلسله بر گل بگسترد

زمین از رنگ رویش نقش چین گشت

هوا از بوى مویس عنبرین گشت

چه ایوان بود و چه روى دلارام

به رنگ رویش یکدگر هر دو وشى فام

چو باغ جوب رنگ اردیبهشتى

بهشت ایوان و ویس او را بهشتى

رخانش بود گفتى نوبهاران

هم از چشمش برو باریده باران

شخوده نیلگون گشت رخانش

چو نیلوفر بد اندر آبدانش

در آب اشک او دو چشم بى خواب

نکوتر بود از نرگس که در آب

به گریه دایه را گفت رخانش

چو نیلوفر بد اندر آبدنش

در آب اشک او دو چشم بى خواب

نکوتر بود از نرگس که در آب

به گریه دایه را گفت این چه روزاست

که گویى آتش آرام سوزست

به هر روزى که نو گردد ز گردون

مرا نو گردد اندوهى دگرگون

گناه از مرو بینم یا ز اختر

و یار زین چرخ خود کام ستمگر

که گویى کوه چون البرز هفتاد

نگون شد ناگهان و بر من افتاد

نه مروست که بود تن گدازست

نه شهرست این که چاه شست بازست

نگارستان و باغ و کاخ شهوار

مرا هستند همچون دوزخ تار

تن من دردها را راه گشست

تو گویى جانم آتشگاه گشست

ز شب بینم بلا وز روز تیمار

پزاید بر دلم زین هردوان بار

به جان که گرآید مرا هوش

بود چون زندگانى بر دلم نوش

من امید از جهان بریدمم

که ویرو را به جواب اندر بدیدم

نشسته بر سمند کوه پیکر

مرو را نیزه در کف تیغ در بر

زنخچیر آمده با شادکامى

بسى کرده به صحرا نیک نامى

به شادى باره را پیشم بتازید

به خوشى مر مرا لختى نوازید

مرا گفتى به آواز چو شکر

که چونى یار من جان برادر

به بیگانه زمین در دست دشمن

بگو تا حال تو چونست بى من

وزان پس دیدمش بامن بخفته

بر سیمین من در بر گرفته

لب طوطى و چشم گاومیشم

بسى بوسید و تازه کرده ریشم

مرا گفتار او کم دوش خواندست

هنوز اندر دل و گوش ماندست

هنوز آن بوى خوش زان پیکر نغز

مرا ماندست در بینى و در مغز

بتر زین کى نماید بخت کینم

که ویرو را همى در خواب بینم

چو گردونم نماید روز چونین

مرا زین پس چه باید جان شیرین

مرا تا من زیم این غم بسنده ست

که جانم مرده و امدام زنده ست

تو دیدى دایه اندر مرو گنده

خدایت را چو ویرو هیچ بنده

همى گفت این سخنهاى دل انگیز

شده دو چشم خونریزش گهر نیز

نهاده دایه دستش بر سر و بر

همى گفت اى چراغ و چشم مادر

ترا دایه ز هر دردى فدا باد

غم تو مشنوداد و بد مبیناد

شنیدم هر چه گفتى اى پرى روى

فتاد اندر دلم چون آهى و روى

اگرچه درد بر تو بى کرانست

مرا درد تو بر دل بیش از آنست

مبر اندوه کت بردن نه آیین

به تلخى مگذران این عمر شیرین

به رامش دار دل را تا توانى

که دو روزست ما را زندگانى

جهان چون خان راه مردمانست

درنگ ما درو در یک زمانس

بود شادیش یکسر انده آمیغ

نپاید دیر همچون سایهء میغ

جهان را نام او زیرا جهانست

که زى هشیار چون رخش جهانست

چرا از بهر آن اندوه دارى

که هست ایدر جهان چون تو گذارى

اگر کامى ز تو بستد زمانه

به صد کام دگر دارى بهانه

جوان و کامگار و پادشایى

به شاهى بر گهان فرمان روایى

مکن پدرود یکباره جهان را

مکن در بند جاویدان روان را

به گیتى در جوانان هر که مردند

همه جویان کام و کرد وخوردند

یکایک دل بهچیزى رام دارند

به رامش روز خود پدرام دارند

گروهى صید یوز و باز جویند

گروهى چنگ و بربط ساز جویند

گروهى خیل دارند و شبستان

غلامان و بتان نارپستان

همیدون هر چه پوشیده زنانند

به چیزى هر یکى شادى کنانن

تو با تیمار ویرو مانده و بس

نخواهى در جهان جستن جز او کسى

مرا گفتى که اندر مرو گنده

خدایت را چو ویرو نیست بنده

صاگر چه شاه و خود کام است ویرو

فرشته نیست پرورده به مینوص

به مرو اندر بسى دیدم جوانان

دلیران جهان کضور ستانان

بهبالا همچو سرو جویبارى

بهچهره همچو باغ نوبهارى

ز خوبى و دلیرى آفریده

به مردى از جهانى برگزیده

خردمندان که ایشان را ببینند

یکایک را ز ویرو بر گزینند

وز یشان شیر مردى کامرانست

کجا در هر هنر گویى جهانست

گر ایشان اخترند او آفتابست

ور ایشان عنبرند او مشک نابست

بهتخمه تا به آدم شاه و مهتر

به گوهر شاه موبد را برادر

خجسته نام و فرخ بخت رامین

فرشته بر زمین و دیو در زین

به ویرو نیک ماند خوب چهرى

گروگان شد همه دلها به مهرى

دلیران جهان او را ستایند

که روز جنگ با او برنیایند

به ایران نیست همچون او هنرجوى

شکافند به ژوپین و سنان موى

به توران نیست همچون او کمان ور

به فرمانش رونده مرغ با پر

ز گردان بیش ریزد خون گه روزم

ز یاران بیش گیرد مى گه بزم

به گوشش همچو شیر کینهدارست

به بخشش همچو ابر نوبهارست

ابا چندین که دارد مردوارى

به دل این داغ دارد کش تو دارى

ترا ماند به مهر اى گنبد سیم

تو گویى کرده شد سیبى به دونیم

نگه کن تا تو چونى او چنانست

چو زر اندود شاخ خیزراست

ترا دیدست و عاشق گشته بر تو

امید مهربانى بسته در تو

همان چشمش که چون نرگس به بارست

چو ابر نوبهاران سیل بارست

همان رویش که تا بنده چو ماهست

ز درد بیدلى همرنگ کاهست

دلى دارد بلا بسیار برده

نهیب عاشقى بسیار خورده

جهان نادیده در مهر اوفتاده

دل و جان را به دیدار تو داده

ترا بخشایم اندر مهر و او را

که بخضودن سزد روى نکو را

شما را دیده ام در قشق بى یار

دو بیدل هر دو بیروزى از این کار

چو ویس ماه روى حور دیدار

شنید از دایه این وارونه گفتار

ندادش تا زمانى دیر پاسخ

سرشک از چشم ریزان بر گل رخ

ز شرم دایه سر در بر فگنده

زبان بسته ز پاسخ لب ر خنده

پس آنگه سر بر آورد و بدو گفت

روان را شرم باشد بهترین جفت

چه نیکو گفت خسرو با سپاهى

چو شرمت نیست گو آن کن که خواهى

ترا گر شرم و دانش یار بودى

زبانت را نه این گفتار بودى

هم از ویرو هم از من شرم بادت

که از ما سوى رامین گشت یادت

مرا گر موى بر ناخن برستى

دل من این گمان بر تو نبستى

اگر تو مادرى من دختر تو

وگر تو مهترى من کهتر تو

مرا شوخى و بیشرمى میاموز

که بى شرمى زنان را بد کند روز

دلم را چه شتاب و چه نهیبست

که در وى مر ترا جاى فریبست

ز چه بیچاره ام وز چه به دردم

که ناز و شرم خود را در نوردم

هم آلوده شوم در ننگ جاوید

هم از مینو بضویم دست اومید

اگر رامین بهبالا هست چون سرو

به مردى و هنر پیرا

هم او را به خدایش یار بادا

ترا جز مهر رامین کار بادا

مرا او نیست در خور گرچه نیکوست

برادر نیست گرچه همچو ویرست

نه او بفریبدم هر گز به دیدار

نه تو بفریبیم هر گز بهگه گفتار

نبایست تو گفتارش شنیدن

چو بشنیدى بهپیشم آوریدن

چرا پاسخ ندادى هر چه بتر

چنانچون با پایمش بود در خور

چه نیکو گفت موبد پیش هوشنگ

زنان را آز بیش از شرم و فرهنگ

زنان در آفرینش نا تمامند

ازیرا خویش کام و زشت نامند

دو گیحان گم کنند از بهر یک کام

چو کام آمد نجویند از خرد نام

اگر تو بخردى با دل بیندیش

ببین تا کام چه ننگ آورد پیش

زنان را گرچه باشد گونهه گون چار

ز مردان لابه بپذیرند و گفتار

هزاران دام جوید مرد بى کام

که کام خویش را گیرد بدان دام

شکار مرد باشاد زن به هرسان

بگیرد مرد او را سخن آسان

بهرنگ گونه گون آرد فرابند

به امید و نوید و سخن سوگند

هزاران گونه بنماید نیازش

به شیرین لابه و نیکو نوازش

چو در دامش فگند و کام دل رانگ

ز ترس ایمن ببود و آز بنشاند

به عشق اندر نیازش ناز گردد

به ناز اندر بلند آواز گردد

تو گویى رام گردد عشق سر کش

که خاکستر شود سوزنده آتش

زن مسکین بهچشمش خوار گردد

فسونگر مرد ازو بیزار گردد

زن بدبخت در دام او فتاده

گرفته ننگ و آب روى داده

زن مسکین فروتن مرد برتن

کمان سر کشى آهحته برزن

نه مرد بى وفا دردش آزرم

نه در نامردمى دارد ازو شرم

نورزد مهر و نیز افسوس دارد

نگوید خوب و ننگش بر شمارد

زن امیدور بود از داغ امید

گدازد همچو برف از تاب خورشید

بهمهر اندر بود چون گور خسته

دل و جانش بهبند مهر بسته

گهى ترسد ز شوى و گه ز خویشان

گهى کاهد ز بیم و شرم یزدان

بدین سر ننگ و رسواییش بى مر

بدان سر آتش دوزخ برابر

بدان جایى که نیک و بد بپرسند

ز شاهان و جهانداران نترسند

مرا کى دل دهد کردن چنین کار

که شرم خلق باشد بیم دادار

اگر کارى کنم بر کام دیوم

بسوزد مر مرا گیهان خدیوم

و گر راز مرا مردم بدانند

همه کس تخم مهرم بر فشانند

گروهى در تن من طمع دارند

ز کام خویش جستن جان سپارند

گروهى ننگ و رسواییم جوید

بجز زشتى مرا چیزى نگویند

چو کام هر کسى از من بر آید

بجز دوزخ مرا جایى نشاید

پس آن در چون گشایم بر روانم

کزو آید نهیب جاودانم

پناه من به هر کارى خرد باد

که جوید راستى و پرورد داد

امید من بهیزدان باد جاوید

که جزاو نیست شایسته بهامید

چو بشنید این سخن دایه از آن ماه

ز ویس دست کامش دید کوتاه

ز دیگر در مرو را داد پاسخ

که باشد کار نیک از بخت فرخ

ز چرخ آید قصا نز کام مردم

ازیرا بنده آمد نام مردم

تو پندارى بهمردى و دلیرى

ز شیران برد شاید طبع بازى

ز چرخ آمد همه چیزى نوشته

نوشته با روان ماسرشته

نوشته جاودان دیگر نگردد

بهرنج و کوشش از ما برنگردد

چو بخت آمد ترا بستد ز ویرو

برید از شهر و از دیدار شهر

کنون نیز آن بود کت بخت خواهد

نه کام بخت بفزاید نه کاهد

جوابش داد ویس ماه پیکر

که نیک و بد همه بخت آورد بر

ولیکن هر که او کرد بد دید

بسا مردم که یک بد کرد و صد دید

نخستین کار بد آمد ز شهرو

که دادش جفت موبد را به ویرو

بدى او کرد و ما این بد نکردیم

نگر تا درد و انده چند خوردیم

منم بد نام ویرو نیز بد نام

منم بى کام و ویرو نیز بى کام

مرا این پند بس باشد که دیدم

ز بد نامان و بد کاران بریدم

چرا من خویشتن را بد پسندم

بهانه زان بدى بر بخت بندم

من از بخت نکو نه خوار باشم

چو در کار بداو یار باشم

دگر ره دایه گفت اى سرو سیمین

نه فرزنده منست آزاده رامین

که من فرزند را پشتى نمایم

بدان کز بند مهرش بر گشایم

اگر وى را کند دادار پشتى

نبیند زاسمان هر گز درشتى

شنیدستى مگر گفتار دانا

که هست ایزد به هر کارى توانا

جهان را زیرفرمان آفریدست

همه کارى بهاندازه بریدست

بسى بینى شگفتیهاى گیهان

که راز آن شگفتى یافت نتوان

بسا بد کیش کاو گردد نکو کیش

بسا قارون که گردد خوار و درویش

بسا ویران که گردد کاخ و ایوان

بسا میدان که گردد باغ و بستان

بسا مهتر که گردد خوار و کهتر

بسا کهتر که گردد شاه و مهتر

ز مهر ار تلخیت باید چشیدن

سر از جنیرش نتوانى کشیدن

قصاگر بر تو راند مهربانى

نباشد جز قصاى آسمانى

نه دانش سود دارد نه سوارى

نه هشیارى و نه پرهیز گارى

نه تندى سود دارد نه سترگى

نه گنج و گوهر و نام و بزرگى

نه تدبیر و هنر نه پادشایى

نه پرهیز و گهر نه پرسایى

نه شهرو دیدن و نه خویش و پیوند

نه اندرز نکو نه راستى پند

چو مهر آمد بباید ساخت ناچار

ببردن کام و ناکام از کسان بار

به یاد آید ترا گفتار من زود

کزین آتش ندیدى تو مگر دود

چو مهرى زین فزونتر آزمایى

سخنهاى مرا آنگاه ستایى

تو بینى روشن و من نیز بینم

که من با تو بهمهرم یا بهکینم

ز بخت آید بهانه یا از بخت

زمانه نرم باشد با تو یا سخت