حمایت از گنج‌نما




 

اندر باز آمدن دایه به نزدیك رامین به باغ

چو سر بر زد ز خاور روز دیگر

خور تابان چو روى دلبر

به جاى و عده گه شد باز دایه

نشستند او و رامین زیر سایه

مرُو را دید رامین سخت حرّم

چو کشتى خشک گشته یافته نم

بدو گفت اى سزاوار فزونى

نگویى تا خود از دى باز چونى

تو شادى زانکه روى ویس دیدى

ز نوشین لب سخن نوشین شنیدى

خنک چشمى که بیند روى آن ماه

خنک مغزى که یابد بوى آن ماه

خنک چشم و دلت را با چنان روى

خنک همسایگانت را در آن کوى

پس آنگه گفت چونست آن نگارین

که کهتر باد پیشش جان رامین

رسانیدى بدو پیغام زارم

مرُو را یاد کردى حال و کارم

به پاسخ دایه گفت اى شیر جنگى

شکیبا باش در مهر و درنگى

که نتوان برد مستى را ز مستان

گشادن بند سرما از زمستان

زمین را از گلاب و گل بشستن

بدو بر باد و دریا را ببستن

دل ویسه به دام اندر کشیدن

ز مهر مادر و ویر بریدن

دلش زان بند دیرین بر گشادن

ز نو بند دگر بر وى نهادن

بدانم هر چه گفتى آن پیامم

بجوشید و به زشتى برد نامم

ندادش پاسخ و با من بر آشفت

چنین گفت و چنین گفت و چنین گفت

چو رامین هر چه دایه گفت بشنید

به چشمش روز روشن تیره گردید

مر و را گفت مردان جهان پاک

نه یکسر بى وفا باشند و بى باک

نباشد هر کسى را تن پر آهو

نباشد هر کسى را دل به یک خو

نه هر خر را به چوبى راند باید

نه هر کس را به نامى خواند باید

گر او دیدست راه زشت کیشان

مرا نشمرد باید هم ز ایشان

گناهى را که من هرگز نکردم

به دل در زو گمانى هم نبردم

چه باید کرد بیهوده ملامت

نه خوب آید ملامت بر سلامت

پیام من نگو آن سیمتن را

شکسته زلفکان پر شکن را

بگو ماها نگارا حور چشما

پرى رویا بهارا تیز خشما

به مهر اندر بپیوند آشنایى

مبر بر من گناه بى وفایى

که من با تو خورم صد گونه سوگند

کنم با تو بدان سوگند پیوند

که دارم تا زیم پیمان مهرت

نیاهنجم سر از فرمان مهرت

همى تا جان من باشد تن آراى

بدو با جان من مهر تو بر جاى

نفر موشم ز دل یاد تو هرگز

نه روز رام نه روز هزاهز

بگفت این و ز نرگس اشک چون مل

فرو بارید بر دو خرمن گل

تو گفتى دیدگانش در فشان کرد

بدان مهرى که اندر دل نهان کرد

دل دایه بدان بیدل ببخضود

کجا از بیدلى بخضودنى بود

بدو گفت اى مرا چون چشم روشن

به مهر اندر بپوش از صبر جوشن

ز گریه عشق را رسوایى آمد

ز رسوایى ترا شیدایى آمد

به جاى ویس اگر خواهى روانم

ترا بخشم ز بخشش در نمایم

شوم با آن صنم بهتر بکوشم

ز بى شرمى یکى خفتان بپوشم

مرا تا جان بود زو بر نگردم

که جان خویش در کار تو کردم

ندانم راست تر زین دل که ماراست

بر آید کام دل چون دل بود راست

دگر ره شد به نزد ویس مه روى

سخن در دل نگاریده ز ده روى

مرو را دید چون ماه دو هفته

میان عقدهء هجران گرفته

دلش بریان و آن دو دیده گریان

چو تنورى کزو بر خاست طوفان

به چشمش روز روشن چون شب تار

به زیرش خز و دیبا چون سیه مار

دگار باره زبان بگشاد دایه

که چون دریا ز گوهر داشت مایه

همى گفت از جهان گم باد و بى جان

کسى کاو مر ترا کردست پیچان

گران بادش به جان بر انده و درد

چنان کاندوه و درد تو گران کرد

رتا از خان و مان و خویش و پیوند

جدا کرد و به دام دورى افگند

ز نوشین مادر و فرخ برادر

یکى با جان یکى با دل برابر

درین گیهان توى بوده همانا

در انده ناتوان و ناشکیبا

نبرد جانت را از درد و آزار

نضوید دلت را از داغ و تیمار

چه باید این خرد کت داد یزدان

چو دردت را نخواهد بود درمان

بسوزم چون ترا سوزان ببینم

بپیچم چون ترا پیچان ببینم

خردمند از خرد جوید همه چار

به دست چاره بگذارد همه کار

ترا یزدان خرد دادست و دانش

وزین دانش ندادت هیچ رامش

به خر مانى که دارد بار شمشیر

ندارد سود وى را چون رسد شیر

کنون تا کى چنین تیمار دارى

چنین بیجاده بر دینار بارى

مکن بر روز بُر نایى ببخشاى

چنین اندوه بر انده میفزاى

به بیگانه زمین مخروش چندین

مکن بر بخت و بر اورنگ نفرین

ور و شب سال و مه اندر کنارست

به گفتارت همیشه گوش دارست

سروش و بخت را چندین میازار

به گفتارى که باشد نا سزاوار

توى بانوى ایران ماه توران

خداوند بتان خورشید حوران

جوانى را به دریا در مینداز

تن سیمین به تاب رنج مگداز

که کوتاهست ما را زندگانى

نپاید دیر عمر این جهانى

روان بس ارجمند و بس عزیزست

چرا نزدت کم از نیمى پشیزست

عزیزان را بدین آیین ندارند

همیشه خسته و غمگین ندارند

روانت با تو یارى مهربانست

رفیقى با تو وى را جاودانست

مگر تو سال و مه این کار دارى

که یار مهربان را خوار دارى

کجا رامین که با تو مهربان گشت

به چشمت خاک راه شایگان گشت

مکن با دوستان زین رام تر باش

جهان را چون درختى میوه بر باش

بدان بُرناى دلخسته ببخشاى

هم او را هم تن خود را مفرساى

مکن بیگانگى با آن جوانمرد

بپرور مهر آن کاو مهر پرورد

چو از تو کس نیابد خوشى و کام

چه روى تو چه چشما روى بر بام

چو بشنید این سخن ویسه بر آشفت

به تندى سخت گفتارش بسى گفت

بدو گفت اى بداندیش و بنفرین

مه تو بادى و مه ویس و مه رامین

مه خوزان باد وا رون جاى و بومت

مه این گفتار و این دیدار شومت

ز شهر تو نیاید جز بد اختر

ز تخم تو نیاید جز فسونگر

اگر زایند از آن تخمه هزاران

همه دیوان بُوند و بادساران

نه شان کردار بتوان آن

نه شان گفتارها بتوان شنودن

مبادا هیچ کس از نیک نامان

که فرزندش دهد بددایه زین سان

چو از دایه بگیرد شیر ناپاک

به آلوده نژاد و خوى بى باک

کند ویژه نژاد پاک گوهر

از آن گوهر که او دارد فروتر

اگر شیرش خورد فرزند خورشید

به نور او نباید داشت امید

از ایزد شرم بادا مادرم را

که کرد آلوده ویژه گوهرم را

مرا در دست چون تو جادوى داد

که با تو نیست شرم و دانش و داد

تو بد خواه منى نه دایهء من

بخواهى برد آب و سایهء من

مرا فرهنگ و نیکو نامى آموز

مرا پاینده باش از بد شب و روز

تو چندان خویشتن را مى ستودى

به نام نیک و خود بد نام بودى

بدان خوى سترگ و چشم بى شرم

بدین گفتار و کردار بى آزرم

همه نامت به خاک اندر فگندى

همه مهر خود از دلها بکندى

ندارد مر ترا مقدار و آزرم

جز آن کاو چون تو باشد شوخ و بى شرم

چه گفتارت مرا چه نامهء مرگ

همى ریزم ازو چون از خزان برگ

مرا گویى به کوته زندگانى

چرا خوشى و کام دل نزانى

اگر نیکو کنم تا زنده مانم

از آن بهتر که کام خویش رانم

بهشت روشن و دیدار یزدان

به کام این جهانى یافت نتوان

جهان در چشم دانا هست بازى

نباشد هیچ بازى را درازى

پس اى دایه تو جانت را مرنجان

ز بهر من مخور زنهار با جان

که من ننیوشم این گفتار خامت

نیفتم هرگز اندر پایدامت

نه من طفلم که بفریبم به رنگى

و یا مرغم که بر پرم به سنگى

سخن که شنیده اى از بى خدر رام

به گوش من فسونست آن نه پیغام

نگر تا نیز پیش من نگویى

ز من خشنودى دیوان نجویى

که من دل زین جهان نیزار کردم

خرد را بر روان سالار کردم

به هر سانى خداى دانش و دین

به از دیوان خوزانى و رامین

نیازارم خداى آسمان را

نه بفروشم بهشت جاودان را

ز بهر دایهء بى شرم و بى دین

بدابه هر دو گیتى را به رامین

چو دایه خشم ویس دلستان دید

سخنها از خداى آسمان دید

زمانى با دل اندیشه همى کرد

که درمان چون پدید آرد بدین درد

نیارامید دیو دژ برامش

همان مى بود خوى خویش کامش

جز آن گاهى که کار ویس و رامین

بیامیزد به هم چون چرب و شیرین

چو افسونها به گرد آورد بى مر

ز هر رنگ و زهر جاى و ز هر در

دگر باره زبان از بند بگشاد

سخنها گفت همچون نقش نوشاد

بدو گفت اى گرامى تر ز جانم

به زیب و خوبى افزون از گمانم

همیشه دادجوى و راست گو باش

همیشه نیک نام و نیک خو باش

من اندر چه نیاز و چه نهیبم

که چون تو پاک زادى را فریبم

چرا گویم سخن با تو به دستان

که بر چیز کسانم نیست دستان

مرا رامین نه خویشست و نه پیوند

نه هم گوهر نه هم زاد و نه فرزند

نگویى تا چه خوبى کرد با من

که با او دوست گردم با تو دشمن

مرا از دو جهان کام تو باید

وز آن کامم همى نام تو باید

بگویم با تو این راز آشکاره

کجا اکنون جزینم نیست چاره

هر آیینه تو از مردم بزادى

نه دیوى نه پرى نه حور زادى

ز جفت پاک چون ویرو گسستى

به افسون نیز موبد را ببستى

ندیده هیچ مردى از تو شادى

که تا امروز تن کس را ندارى

تو نیز از کس ندیدى شادکامى

نراندى کام با مردان تمامى

دو کردى شوى و هر دو از تو پدرود

چه ایشان و چه پولى زان سوى رود

اگر خود دید خواهى در جهان مرد

نیابى همچو رامین یک جوانمرد

چه سود ار تو به چهره آفتابى

که کامى زین نکو رویى نیابى

تو این خوشى ندیدستى ندانى

که بى او خوش نباشد زندگانى

خدا از بهر نر کردست ماده

توى هم مادهء از نر بزاده

زنان مهتران و نامداران

بزرگان جهان و کامگاران

همه با شوهرند و با دل شاد

جوانانى چو سرو و مُرد و شمشاد

اگر چه شوى نام بردار دارند

نهانى دیگرى را یار دارند

گهى دارند شوى نغز در بر

به کام ژویش و گاهى یار دلبر

اگر گنج همه شاهان تو دارى

نیابى کام چون بى شوى و یارى

چه زیورهاى شاهانه چه دیبا

چه گوهرهاى نیکو رنگ و زیبا

زنان را این ز بهر مرد باید

که مردان را نشاط دل فزاید

چو نه مرد از تو نازد نه تو از مرد

چرا باشى همى در سرخ و در زرد

اگر دانى که گفتم این سخن راست

ز تو دشمان و نفرینم نه زیباست

من این گفتم ز روى مهربانى

ز مهر مادرى و دایگانى

که رامین را به تو دیدم سزاوار

تو او را دوستگانى او ترا یار

تو خورشیدى و او ماه دو هفته

چو او سروست و تو شاخ شکفته

به مهر اندر چو شیر و مى بسازید

بسازید و به یکدیگر بنازید

چو من بینم شما را هر دو باهم

نباشد در جهان زان پس مرا غم

چو دایه این سخنها گفت با ویس

به یارى آمدش با لشکر ابلیس

هزاران دام پیش ویس بنهاد

هزاران در ز پیش دلش بگشاد

بدو گفت این زنان نامداران

نشسته شاد با دلبند و یاران

همه کس را به شادى دستگاهست

ترا هنواره درد و واى و آهست

به پیرى آیدت روز جوانى

تو نا دیده زمانى شادمانى

هر آیینه نه سنگینى نه رویین

در انده چون توانى بود چندین

ازین اندیشه مهرش گرم تر شد

دل سنگینش لختى نرم تر شد

نه دام آمد مهم تن جز زبانش

زبانش داشت پوشیده نهانش

به گفتارى چو شکر دایه را گفت

نباشد هیچ زن را چاره از جفت

سخنها هر چه گفتى راست گفتى

نکردى با من اندر مهر زُفتى

زبان هر چند سست و نا توانند

دل آراى دلیران جهانند

هزاران ژوى بد باشد دریشان

سزد گر دل نبندد کس بریشان

مرا نیز آنگه گفتم هم ازانست

که تندى کردن از طبع زنانست

مرا بود آن سخن در گوش چونان

که در دل رفته زهر آلوده پیکان

ازیرا لختکى تندى ننودم

که گفتار از در تندى شنودم

زبان خویش را بد گوى کردم

پشیمانى کنون بسیار خوردم

نبایستم ترا آن زشت گفتن

نهانت را ببایستم نهفتن

چو من کارى نخواهم کرد با کس

جواب من خود او را درد من بس

کنون آن خواهم از بخشنده دادار

که باشد مر مرا از بد نگهدار

نیالاید به آهوى زنانم

نگه دارد ز آهوشان زبانم

بدارد تا زیم روشن تن من

به کام دوستان و درد دشمن

مرا دورى دهد از تو بد آمروز

که شاگردان تو باشند بدروز

چو دیگر روز گیتى بوستان شد

فروغ مهر در وى گلستان شد

به جاى وعده شد آزاده رامین

بیامد دایه پس با درد و غمگین

مرُو را گفت راما چند گویى

در آتش آب روشن چند جویى

نشاید باد را در بر گرفتن

نه دریا را به مشتى بر گرفتن

نه ویس سنگ دل را مهر دادن

نه با او سر به یک بالین نهادن

ز خارا آب مهر آید وزو نه

به مهر اندر که خارا ازو به

چو بردارى میان شورم آواز

مر آواز ترا پاسخ دهد باز

دل ویسه بسى سختر ز شورم

به خوى بد همى ماند به کژدم

ترا پاسخ نداد آن سرو آزاد

بلى دشنام صد گونه به من داد

عجب ماندم من از فرهنگ آن ماه

که در وى نیست افسون مرا راه

فریب و حیله و نیرنگ و دستان

بود پیشش چو حکمت نزد مستان

نه او خواهش پذیرد هر گز از من

نه آغارش پذیرد ز اب آهن

چو بشنید این سخن ازاده رامین

چو کبگ خسته شد در چنگ شاهین

جهان در پیش چشمش تنگ و تاریک

امیدش دور و نیم مرگ نزدیک

تنش ابر بلا را گشته منزل

نم اندر دیدگان و برق در دل

هم از خشم و هم از گفتار جانان

زده بر جان و دل دو گونه پیکان

به فریاب آمد از سختى دگر بار

مگر صد بار گفت اى دایه زنهار

مرا فریاد رس یک بار دیگر

که من چون تو ندارم یار دیگر

نگیرم باز دست از دامن تو

منم با خون خود در گردن تو

گر از امّید تو نومید گردى

بساط زندگانى در نوردم

شوم بر راز خود پرده بدرّم

هم از جان و هم از گیتى ببرّم

اگر رنجه شوى یک بار دیگر

بگویى حال من با آن سمن بر

سپاس جاودان باشندت بر من

که آهر من نیابد راه در من

مگر سنگین دلش بر من بسوزد

چراغ مهربانى بر فروزد

مگر زین خوى بد گردد پشیمان

نریزد خون و نستاند ز من جان

درودش ده درود مهربانان

بگو اى کام پیران و جوانان

دل من دارى و شاید که دارى

که بر دل داشتن چابک سوارى

توریزى خون من شاید که ریزى

که جان عاشقان را رستخیزى

تو بر جان و تن من پادشایى

به چونین پادشایى هم تو شایى

اگر جان مرا با من بمانى

گذارم در پرستش زندگانى

تو دانى من پرستش را بشایم

نه آن باشم که مردم را ربایم

اگر بسیار کس باشند یارت

یکى چون من نباشد دوستدارى

اگر با من در آمیزى بدانى

که چون باشد وفا و مهربانى

تو خورشیدى و گر بر من بتابى

مرا یاقوت مهر خویش یابى

اگر شایم به مهر و دوستدارى

ز من بردار بار گرم و خوارى

مرا زنده بمان تا زندگانى

کنم در کار مهرت رایگانى

پس ار خواهى که جان من ستانى

هر آن روزى که خواهى خود توانى

و گر با خوى تو بیچار گردم

ز جان خویشتن بیزار گردم

فرو افتم ز کوه تند بالا

جهم در موج آب ژرف دریا

گرفتارى ترا باشد به جانم

بدان سر جان خویش از تو ستانم

به پیش داورى کاو داد خواهد

همه داد جهان او داد خواهد

بگفتم آنچه دانستم تو به دان

گوا بر ما دو تن بس باد یزدان

ز بس زارى و از بس اشک خونین

دل دایه به درد آورد رامین

بشد دایه ز پیشش با دل ریش

مرو را درد بر دل زان او بیش

چو پیش ویس شد بنشست خاموش

دل از تیمار و اندیشه پر از جوش

دگر باره سخنهاى نگارین

چو در پیوسته کرد از بهر رامین

بگفت اى شاه خوبان ماه حوران

ترا مردند نزدیکان و دوران

بخواهم گفت با تو یک سخن راز

مرا شرمت فرو بستست آواز

همى ترسم ازین از شاه موبد

که ترسد هر کسى از مردم بد

ز ننگ و سرزنش پرهیز دارم

کزیشان تیره گردد روزگار

ز دوزخ نیز ترسانم به فرجام

که در دوزخ شوم بد روز و بدنام

و لیکن چون براندیشم ز رامین

وزآن رخسار زرد و اشک خونین

وزآن گفتن مرا اى دایه زنهار

که شدجان و جهان بر چشم من خوار

خرد را در دو دیده او بدوزد

دگر باره دلم بر وى بسوزد

بدان مسکین چنان بخشایش آرم

که با زاریش جان را خوار دارم

بسى دیدم به گیتى عاشق زار

مژه پراشک خون و دل پر آزار

ندیدستم بدین بیچارگى کس

به صد عاشق یکى تیمار او بس

سخنهایش تو پندارى که تیغست

همان چشمش تو پندارى که میغست

بریده شد قرار من بدان تیغ

نگون شد خانهء صبرم بدان میغ

همى ترسم که او ناگه بمیرد

به مرگ او مرا یزدان بگیرد

مکن ماها بدان مسکین ببخشاى

به خون او روانت را میالاى

چه بفزایدت گر خونش بریزى

که باشد در خورت چون زو گریزى

نه اکنون و نه زین پس تا به صد سال

جوان باشد بدان برز و بدان یال

جوان و چابک و راد و سخن دان

بدو پیدا نشان فر یزدان

ترا یزدان چو این روى نکو داد

به جان من که خود از بهر او داد

ترا چون حور و دیبا روى بنگاشت

پس اندر مهر و در سایه همى داشت

بدان تا مهر تو بخشد به رامین

پس او خسرو بود مارا تو شیرین

به جان من که جز چونین نباشد

ترا سالار جز رامین نباشد

همى تا دایه سوگندان همى خورد

یکایک ویس را باور همى کرد

فزون شد در دلش بخشایش رام

گرفت از دوستى آرایش رام

ستیزش کم شد و مهرش بیفزود

پدید آمد از آتش لختکى دود

وفا چون صبح در جانش اثر کرد

وزان پس روز مهرش سر آورد

بشد در پاسخش چیره زبانى

که بودش خامشى همداستانى

همى پیچید سر را بر بهانه

گهى دیدى زمین گه آسمانه

رخش از شرم دو گونه برشتى

گهى میگون و گاهى زرد گشتى

تنش از شرم همچون چشمهء آب

چکان زو خوى چو مروارید خوشاب

چنین باشد روان مهرداران

که بخشایش کنند بر نیک یاران

دل اندر مهر مى بر هنجد از تن

چنان چون سنگ مغناطیس زاهن

به یک دل مهر پیوستن نشاید

چو خر کش بار بر یک سو نفاید

همى دانست جادو دایهء پیر

کزین بار از کمانش راست شد تیر

رمیده گور در داهولش افتاد

وز افسونش به بند آمد سر باد