حمایت از گنج‌نما




 

آگاه شدن شاه موبد از کار ویس و رامین

چو رامین بود با خسرو یکى ماه

به نخچیر و به رامش گاه و بیگاه

پس از یک مه به موقان خواست رفتن

درو نخچیر دریایى گرفتى

شهنشه خفته بود و ویس دربر

دل اندر داغ آن خورشید دلبر

که در بر داشت چونان دلفروزى

ز پیوندش نشد دلشاد روزى

بیامد دایه پنهان ویس را گفت

به چونین روز ویسا چون توان خفت

که رامین رفت خواهد سوى ارمن

به نخچیر شکار و جنگ دشمن

سپه را از شدنش آگاه کردند

سرا پرده به دشت ماه بردند

هم اکنون بانگ کوس و ناى رویین

ز در گاهش رسد بر ماه و پروین

اگر خواهى که رویش باز بینى

بسى نیکوتر از دیباى چینى

یکى بر بام شو بنگر ز بامت

که چون ناگه بخواهد رفت کامت

به تیر و یوز و باز و چرغ و شاهین

شکار دلت ژواهد کرد رامین

بخواهد رفتن و دورى ننودن

ز تو آرام وز من جان ربودن

قصا را شاه موبد بود بیدار

شنید از دایه آن وارونه گفتار

بجست از خوابگاه و تند بنشست

چو پیل خشمناک آشفته و مست

زبان بگشاد بر دشمان دایه

همى گفت اى پلید خوار مایه

به گیتى نى ز تو ناپارساتر

ز سگ رسواتر و زو بى بهاتر

بیارید این پلید بد کنش را

بلایه گندپیر سگ منش را

که من کارى کنم باوى سزایش

دهم مر دایگانى را جزایش

سزد گر ز آسمان بر شهر خوزان

نبارد جاودان جز سنگ باران

که چونین روسپى خیزد از آن بوم

ز بى شرمى و شوخى بر جهان شوم

بد آموزى کند مر کهتران را

بد اندیشى کند مر مهتران را

ز خوزان خود نیاید جز بداندیش

تباهى جوى و بد کردار و بد کیش

مبادا کس که ایشان را پذیرد

و زیشان دوست جوید دایه گیرد

کزیشان دایگانى جست شهرو

سراى خویش را پر کرد زاهو

چه خوزانى به گاه دایگانى

چه نا بینا به گاه دیدبانى

هر آن کاو زاغ باشد رهنمایش

به گورستان بود هنواره جایش

پس آنگه گفت ویسا خویشکابا

ز بهر دیو گشته زشت ناما

نه جانت را خرد نه دیده را شرم

نه رایت را راستى نه کارت آزرم

بخوردى ننگ و شرم و زینهارا

به ننگ اندر زدى خود را و مارا

ز دین و راستى بیزار گشتى

به چشم هر که بودى خوار گشتى

ز تو نپسندد این آیین برادر

نه نزدیکان و خویشان و نه مادر

به گونه رویشان چون دوده کردى

که و مه را به ننگ آلوده کردى

همى تا دایه باشد رهنمایت

بود دیو تباهى همسرایت

معلم چون کند دستان نوازى

کند کودک به پیشش پاى بازى

پس آنگه نزد ویرو کس فرستاد

بخواند و کرد با او یک به یک یاد

بفرمودش که خواهر را بفرهنج

به شفشاهنگ فرهنجش در آهنج

همیدون دایه را لختى بپیراى

به پادافراه و بر جانش مباخشاى

اگر فرهنگشان من کرد بایم

گزند افزون ز اندازه منایم

دو چشم ویس با آتش بسوزم

وزان پس دایه را بر دار دوزم

ز شهر خویش رامین را برانم

دگر هر گز به نامش بر نخوانم

بپردازم ز رسوایى جهان را

ز ننگ هر سه بزدایم روان را

نگه کن تا سمن بر ویس گل رخ

به تندى شاه را چون داد پاسخ

اگر چه شرم بى اندازه بودش

قصا شرم از دو دیده بر ربودش

ز تخت شاه چون شمشاد بر جست

به کش کرده بلورین بازو و دست

مرو را گفت شاها کامگارا

چه ترسانى به پادافراه مارا

سخنها راست گفتى هر چه گفتى

نکو کردى که آهو نا نهفتى

کنون خواهى بکش خواهى برانم

و گر خواهى بر آور دیدگانم

و گر خواهى ببند جاودان دار

و گر خواهى بر هند کن به بازار

که رامینم گزین دو جهانست

تنم را جان و جانم را روانست

چراغ چشم و آرام دلم اوست

خداوندست و یار و دلبر و دوست

چه باشد گر به مهرش جان سپارم

که من خود جان براى مهر دارم

من از رامین وفا و مهربانى

نبرم تا نبرد زندگانى

مرا آن رخ بر آن بالاى چون سرو

به دل بر خوشترست از ماه و از مرو

مرا رخسار او ماهست و خورشید

مرا دیدار او کامست و امید

مرا رامین گرامى تر ز شهروست

مرا رامین نیازى تر ز ویروست

بگتم راز پیشت آشکارا

تو خواهى خشم کن خواهى مدارا

اگر خواهى بکش خواهى بر آویز

نه کردم نه کنم از رام پرهیز

تو با ویرو به من بر پادشایید

به شاهى هر دوان فرمان روایید

گرم ویرو بسوزد یا ببندد

پسندم هر چه او بر من پسندد

و گر تیغ تو از من جان ستاند

مرا این نام جاویدان بماند

که جان بسپرد ویس از بهر رامین

به صد جان مى خرم من نام چونین

و لیکن تابود بر جاى زنده

شکارى شیر جان گیر و دمنده

که دل دارد کنامش را شکفتن

که یارد بچگانش را گرفتن

هزاران سال اگر رامین بماند

که دل دارد که جان من ستاند

چو در دستم بود دریاى سر کش

چرا پرهیزم از سوزنده آتش

مرا آنگه توانى زو بریدن

که تو مردم توانى آفریدن

مرا نز مرگ بیمست و نه از درد

ببین تا که چه چاره بایدت کرد

چو بشنید این سحن ویرو ز خواهر

برو آن حال شد از مرگ بدتر

برفت و ویس را در خانه اى برد

بدو گفت این نبد پتیاره اى خرد

که تو در پیش من با شاه کردى

هم آب خود هم آب من ببردى

ترا از شاه و از من شرم ناید

که رامین بایدت موبد نباید

نگویى تا تو از رامین چه دیدى

چرا او را ز هر کس بر گزیدى

به گنجش در چه دارد مرد گنجور

بجز رود و سرود و چنگ و طنبور

همین داند که طنبورى بسازد

بر او راهى و دستانى نوازد

نبینندش مگر مست و خرشان

نهاده جامه نزد مى فروشان

جهودانش حریف و دوستانند

همیشه زو بهاى مى ستانند

ندانم تو بدو چون او فتادى

به مهر او را دل از بهر چه دادى

کنون از شرم و از مینو بیندیش

مکن کارى کزو ننگ آیدت پیش

چو شهرو مادر و چون من برادر

چرا دارى به ننگ خویش در خور

نماندست از نیاکان تو جز نام

به زشتى نام ایشان را مکن خام

مضو یکباره کام دیو را رام

بده نام دو گیتى از پى رام

اگر رامین همه نوش است و شکر

بهشت جاودان زو هست خوشتر

بگفتم آنچه من دانستم از پیش

تو به دان خدا و شوهر خویش

همى گفت این سحن ویرو به خواهر

همى بارید ویس از دیده گوهر

بدو گفت اى برادر راست گفتى

درخت راستى را بر تو رفتى

روانیم نه چنان در آتش افتاد

که آید هیچ پند او را به فریاد

دل من نه چنان در مهر بشکست

که داند مردم او را باز پیوست

قصا بر من برفت و بودنى بود

از این اندرز و زین گفتار چه سود

در خانه کنون بستن چه سودست

که دزدم هرچه در خانه ربودست

مرا رامین به مهر اندر چنان بست

که نتوانم ز بندش جاودان رست

اگر گویم یکى زین هر دو بگزین

بهشت جاودان و روى رامین

به جان من که رامین را گزینم

که رویش را بهشت خویش بینم

چو بشنید این سحن ویرو ز خواهر

دگر بر خوگ نفشاند ایچ گوهر

برفت از پیش ایشان دل پر آزار

سفرده کار ایشان را به دادار

چو خورشید جهان بر چرخ گردان

چو زرین گوى شد بر روى میدان

شهنشه گوى زد با نامداران

بجوشیده در آن میدان سواران

ز یک سو شاه موبد بود سالار

ز گردان بر گزیده بیست همکار

ز یک سو شاه ویرو بود مهتر

ز گردان بر گزیده بیست یاور

رفیدا یار موبد بود و رامین

چو ارغش یار ویرو بود و شروین

دگر آزادگان و نامداران

بزرگان و دلیران و سواران

پس آنگه گوى در میدان فگندند

به چوگان گوى بر کیوان فگندند

هنر آن روز ویرو کرد و رامین

گه این زان گوى برد و گاه آن زین

ز چندان نامداران هنر جوى

به از رامین و ویرو کس نزد گوى

ز بام گوشک ویس ماه پیکر

نگه مى کرد با خوبان لشکر

برادر را و رامین را همى دید

ز چندان مردم ایشان را پسندید

ز بس اندیشه کردن گشت دلتنگ

رخش بى رنگ و پیشانى پر آژنگ

تن سیمینش را لرزه بیفتاد

تو گفتى سرو بد لرزند از باد

خمارین نر گسان را کرد پر آب

به گل بر ریخت مروارید خوشاب

به شیرین لابه دایه گفت با ویس

چرا بر تو چنین شد چیره ابلیس

چرا با جان خود چندین ستیزى

چرا بیهوده چندین اشک ریزى

نه بابت قارنست و مام شهرو

نه شویت موبدست و پشت ویرو

نه تو امروز ویس خوب چهرى

میان ماه رویان همچو مهرى

نه ایران را توى بابوى مهتر

نه توران را توى خاتون دلبر

به ایران و به توران نامدارى

که بر ایران و توران کامگارى

به روى از گل به موى از مشک نابى

ستیز ماه و رشک آفتابى

به شاهى و به خوبى نام دارى

چو رامین دوستى خود کام دارى

اگر صد گونه غم دارى به دل بر

نماند چون ببینى روى دلبر

فلک خواهد که چون تو ماه دارد

جهان خواهد که چون او شاه دارد

چرا خوانى ز یزدان خیره فریاد

که در گیتى بهشت خود ترا داد

مکن بر بخت چندین ناپسندى

که آرد نا پسندى مستمندى

چه دانى خواست از بخشنده یزدان

ازین بهتر که دادست به گیهان

خداوندى و خوبى و جوانى

تن آسانى و ناز و کامرانى

چو چیزى زین که دارى بیش خواهى

ز بیشى خواستن یابى تباهى

مکن ماها به بخت خویش ببسند

بدین کت داد یزدان باش حرسند

به تندى شاه را چندین میازار

برادر را مکن بر خود دل آزار

که این آزارها چون قطر باران

چو گرد آید شود یک روز طوفان

جوابش داد خورشید سخن گوى

نگار سر و قدّ یاسمین بوى

بگفت اى دایه تاکى یافه گویى

ز نادانى در آتش آب جویى

مگر نشنیدى از گیتى شناسان

که باشد جنگ بر نظاره آسان

مگر نشنیدى این زرّینه گفتار

که بر چشم کسان درد کسان خوار

منم همچون پیاده تو سوارى

ز رنج رفتن آگاهى ندارى

منم بیمار و نالان تو درستى

ندانى چیست بر من درد و سستى

مرا شاه جهان سالار و شویست

و لیکن بدسگال و کیته جویست

اگر شویست بس نا دلپذیرست

کجا بد راى و بد کردار و پیرست

و گر ویروست بر من بد گمانس

به چشم من چو دینار کسانست

و گر ویرو و بجز ماه سما نیست

مرا چه سود باشد چون مرا نیست

و گر رامین همه ژوبى و زیبست

تو خود دانى چگونه دل فریبست

ندارد مایه جز شیرین زبانى

نجوید راستى در مهرتبانى

زبانش را شکر آمد نمایش

نهانش حنظل اندر آزمایش

منم با یار در صد کار بى کار

به گاه مهر با صد یار بى یار

همم یارست و هم شو هم برادر

من از هر سه همى سوزى بر آذر

مرا نامى رسید از شوى دارى

مرا رنجى رسید از مهر کارى

ه شوى من چو شوى بانوانست

نه یار من چو یار نیکوانست

چه باید مر مرا آن شوى و آن یار

کزو باشد به جانم رنج و تیمار

مرا آن طشت زرین نیست در خور

که دشمن خون من ریزد در و در

اگر بختم مرا یارى ننودى

دلارامم بجز ویرو نبودى

نه موبد جفت من بودى نه رامین

نبهره دوستان دشمن آیین

یکى با من چو غم با جان به گینه

یکى دیگر چو سنگ و آبگینه

یکى را با زبان دل نیست یاور

یکى را این و آن هر دو ستمگر