حمایت از گنج‌نما




 

سرزنش کردن موبد ویس را

چو در مرو گزین شد شاه شاهان

دلش خرم به روى ماه ماهان

ز روى ویس بودى آفتابش

ز موى ویس بودى مشک نابش

نشسته شاد روزى با دلارام

سخن گفت از هواى ویس با رام

که بنشستى به بوم ماه چندین

ز بهر آنکه جفتت بود رامین

اگر رامین نبودى غمگسارت

نبودى نیم روز آنجا قرارت

جوابش داد خورشید سمن بر

مبر چندین گمان بد به من بر

گهى گویى که با تو بود ویرو

کنى دیدار ویرو بر من آهو

گهى گویى که با تو بود رامین

چرا بر من زنى بیغاره چندین

مدان دوزخ بدان گرمى که گویند

نه اهریمن بدان زشتى که جویند

اگر چه دزد را دزدى بود کار

دروغش نیز هم گویند بسیار

تو خود دانى که ویرو چون جوانست

به دشت و کوه بر نخچیر گانست

نداند کار جز نخچیر کردن

نشستن با بزرگان باده خوردن

به عادت نیز رامین همچنین است

مرو را دوستدار راستین است

به هم بودند هر دو چون برادر

نشسته روز و شب با رود و ساغر

جوان را هم جوان باشد دلارام

کجا باشد جوانى خوشترین کام

جوانى ایزد از مینو سرشتست

مرو را بوى چون بوى بهشتست

چو رامین آمد اندر کضور ماه

به رامش جفت ویرو بود شش ماه

به ایوان و به میدان و به نخچیر

به اندوه و به شادى و به تدبیر

اگر ویروست او را بد برادر

و گر شهروست او را بود مادر

نه هر کاو دوستى ورزید جایى

به زیر دوستى بودش خطایى

نه هر کاو جایگاهى مهربانى

کند، دارد به دل در بد گمانى

نه هر دل چون دلت ناپاک باشد

نه هر مردى چو تو بى باک باشد

شهنشه گفت نیکست ار چنینست

دل رامین سزاى آفرینست

بدین پیمان توانى حورد سوگند

که رامین را نبودش با تو پیوند

اگر سوگند بتوانى بدین خورد

نباشد در جهان چون تو جوانمرد

جوابش داد ویس و گفت سوگند

خورم شاید بدین نابوده پیوند

چرا ترسم ز ناکرده گناهى

به سوگندان نمایم خوب راهى

نپیچد جرم ناکرده روانى

نگندد سیر ناخورده دهانى

به پیمان و به سوگندم مترساد

که دارد بى گنه سوگند آسان

چو در زیرش نباشد ناصوابى

چه سوگندى خورى چه سرد آبى

شهنشه گفت ازین بهتر چه باشد

به پا کى خود جزین در خورچه باشد

بخور سوگند وز تهمت برستى

روان را از ملامتا بشستى

کنون من آتشى روشن فروزم

برو بسیار مشک و عود سوزد

تو آنجا پیش دینداران عالم

بدان آتش بخور سوگند محکم

هر آن گاهى که تو سوگند خوردى

روان را از گنه پاکیزه کردى

مرا با تو نباشد نیز گفتار

نه پرخاش و نه پیگار و آزاد

ازین پس تو مرا جان و جهانى

برابر دارمت با زندگانى

چو پیدا گردد از تو پرسایى

ترا بخشم سراسر پادشایى

چه باشد خرشید زان پادشایى

که بپسندد مرو را پارسایى

مرو را گفت ویسه همچنین کن

مرا و حویشتن را پاک دید کن

همى تا به من بربد گمانى

از آن در مر ترا باشد زیانى

گناه بوده بر مردم نهفتن

باسى نیکوتر از نابوده گفتن

شهنشه خواند یکسر موبدان را

ز لشکر سروران و کهبدان را

به آتشگاه چیزى بى کران داد

که نتوان کرد آن را سربسر یاد

ز دینار و ز گوهرهاى شهوار

زمین و آسیا و باغ بسیار

گزیده مادیانان تگاور

همیدون گوسفند و گاو بى مر

ز آتشگاه لختى آتش آورد

به میدان آتشى چون کوه بر کرد

بسى از صندل و عودش خورش داد

به کافور و به مشکش پرورش داد

ز میدان آتش سوزان بر آمد

که با گردون گردان همبر آمد

چو زرّین گنبدى بر چرم یازان

شده لرزان و زرّش پاک ریزان

به سان دلبرى در لعل و ملحم

گرازان و خورشان مست و خرّم

چو روز وصلت او را روشنایى

هنو سوزنده چون روز جدایى

ز چهره نور در گیتى فگنده

ز نورش باز تاریکى رمنده

نبود آگاه در گیتى زن و مرد

که شاهنشاه آن آتش چرا کرد

چو از میدان برآمد آتش شاه

همى سود از بلندى سرش با ماه

ز بام گوشک موبد ویس و رامین

بدیدند آتشى یازان به پروین

بزرگان خراسان ایستاده

سراسر روى زى آتش نهاده

ز چندان مهتران یک تن نه آگاه

بدان آتش چه خواهد سوختن شاه

همان گه ویس در رامین نگاه کرد

مرو را گفت بنگر حال این مرد

که آتش چون بلند افروخت مارا

بدین آتش بخواهد سوخت مارا

بیا تا هر دو بگریزیم از ایدر

بسوزانیم او را هم به آذر

مرا بفریفت موبد دى به سوگند

به شیرینى سخنها گفت چون قند

مرو را نیز دام خود نهادم

نه آن بودم که در دام او فتادم

بدو گفتم خورم صد باره سوگند

که رامین را نبد با ویس پیوند

چو زین با وى سخن گفتم فراوان

دلش بفریفتم ناگه به دستان

کنون در پاش شهرى و سپاهى

ز من خواهد ننودن بى گناهى

مرا گوید به آتش بر گذر کن

جهان را از تن پاکت خبر کن

بدان تا کهتر و مهتر بدانند

کجا در ویس و رامین بدگمانند

بیا تا پیش ازین کاومان بخواند

ورا این راستى در دل بماند

پس آنگه دایه را گفتا چه گویى

وزین آتش مرا چاره چه جویى

تو دانى کاین نه هنگام ستیزاست

که این هنگام هنگام گریزست

تو چاره دانى و نیرنگ بازى

نگر در کار ما چاره چه سازى

کجا در جاى چونین چاره بهتر

که در جاى دگر مردى و لشکر

جوابش داد رنگ آمیز دایه

نیفتادست کار خوار مایه

من این را چاره چون دانم نهاد

سر این بند چون دانم گشادن

مگر مارا دهد دادار یارى

برافروزد چراغ بختیارى

کنون افتاد کار، ایدر مپایید

کجو من میروم با من بیایید

پس آنگه رفت بر بام شبستان

نگر زانجا چگونه ساخت دستان

فراوان زر و گوهر بر گرفتند

پس آنگه هر سه در گرمابه رفتند

رهى از گلخن اندر بوستان بود

چنان راهى که از هر کس نهان بود

بدان ره هر سه اندر باغ رفتند

ز موبد با دلى پرداغ رفتند

سبک بر رفت رامین روى دیوار

فرو هشت از سر دیوار دستار

به جاره بر کشید آن هر دوان را

به دیگر سو فرو هشت این و آن را

پس آنگه خود فرود آمد ز دیوار

به چادر هر سه بربستند رخسار

چو دیوان چهره از مردم نهفتند

به آیین زنان هر سه برفتند

همى دانست رامین بوستانى

بدو در کار دیده باغبانى

همان گه پیش مرد باغبان شد

بیارامید چون در بوستان شد

فرستادش به حانه باغبان را

بخواند از خانه پنهان قهرمان را

بفرمودش که رو اسپان بیاور

گزیده هر چه آن باشد تگاور

همیدون خوردنى چیزى که دارى

سلاحم با همه ساز شکارى

بیاوردند آن چیزى که او خواست

نماز شام رفتن را بیاراست

ز مرو اندر بیابان رفت چون باد

ندیده روى او را آدمى زاد

بیابانى که آرام بلا بود

ز ناخوشى چو کام اژدها بود

ز روى ویس و رامین گشته فرخار

ز بوى هر دوان چون طبل عطار

کویر و شوره و ریگ رونده

سنوم جانکش و شیر دمنده

دو عاشق را شده چون باغ خرم

از آن شادى کجا بودند باهم

ز گرما و کویر آنگه نبودند

تو گفتى شب در ره نبودند

به چین اندر به سنگى برنبشتست

که دوزخ عاشقان را چون بهشتست

چو باشد مرد عاشق در بر دوست

همه زشتى به چشمش سخت نیکوست

کویر و کوه او را بوستانست

فراز برف گمچون گلستانست

کجا عاشق به مرد مست ماند

که در مستى غم و شادى نداند

به ده روز آن بیابان را بریدند

ز مرو شاهجان زى رى رسیدند

به روى در رامین را یکى دوست

به گاه مردمى با او ز یک پوست

جوانمرد هنرمند و بى آهو

مرو را دستگاهى سخت نیکو

به بهروزى بداده بخت کامش

که خود بهروز شیرو بود نامش

ز خوشى چون بهشتى خان و مانش

همیشه شاد از وى دوستانش

شبى تاریک بود و با مهر

ز بیننده نهفته اختران چهر

جهان چون چاه سیصد باز گشته

هوا با تیرگى انباز گشته

همى شد رام تا درگاه بهروز

به کام خویش فرخ بخت و پیروز

چو رامین را بدید آن مهر پرور

نبودش دیده را دیدار باور

همى گفت اى عجب هنگام چونین

که باید نیک مهمانى چو رامین

مرو را گفت رامین اى برادر

بپوش این راز ما در زیر چادر

مگو کس را که رامین آمد از راه

مکن کس را ز مهمانانت آگاه

جوابش داد بهروز جوانمرد

ترا بختم به مهمان من آورد

خداوندى و من پیش تو چاکر

نه چا کر بل ز چا کر نیز کمتر

ترا فرمان برم تا زنده باشم

به پیش بندگانت بنده باشم

اگر فرمان دهى تا من هم اکنون

شوم با چاکران از خانه بیرون

سراى و سرایم مر ترا باد

یکى خشنودى جانت مرا باد

پس آنگه ویس با رامین و بهروز

به کام خویش بنشستند هر روز

گشاده دل به کام و در ببسته

به مى گرد از رخان خویش شسته

به روز اندر نشط و شادمانى

به شب در خرّمى و کامرانى

گهى مى بر کف و گه دوست در بر

شده مى نوش بر رخسار دلبر

چراغ نیکوان ویس گل اندر

به شادى و به رامش با دلارام

به شب چون زهره شبگیران بر آمد

به بنگ مطرب از خواب اندر آمد

هنوز از باده بودى مست و در خواب

نهادندیش بر کف بادهء ناب

نشسته پیش او رامین دلبر

گهى طنبور و گاهى چنگ در بر

همى گفتى سرود مهربازان

به دستان و نواى دلنوازان

همى گفتى که دو نیک یاریم

به یارى یکدگر را جان سپاریم

به هنگام وفا گنج وفاییم

به چشم دشمنان تیز جفاییم

چو ما را خرّمى و شاد خواریست

بد اندیشان ما را رنج و زریست

به رنج از دوستى سیرى نیابیم

ز راه مهربانى رخ نتابیم

به مهر اندر چو دو روشن چراغیم

به ناز اندر چو دو بشکفته باغیم

ز مهر خویش جز شادى نبینیم

که از پیروزى ارزانى بدینیم

خوشا ویسا نشسته پیش رامین

چنان کبگ درى در پیش شاهین

خوشا ویسا نشسته جام بر دست

هم از باده هم از خوبى شده مست

خوشا ویسا به کام دل نشسته

امید اندر دل موبد شکسته

خوشا ویسا به خنده لب گشاده

لب آنگه بر لب رامین نهاده

خوشا ویسا به مستى پیش رامین

ز عشقش کیش همچون کیش رامین

زهى رامین نکو تدبیر کردى

که چون ویسه یکى نخچیر کردى

زهى رامین به کام دل همى ناز

که دارى کام دل را نیک انباز

زهى رامین که در باغ بهشتى

همیشه با گل اردبهشتى

زهى رامین که جفت آفتابى

به فروش هر چه تو خواهى بیابى

هزاران آفرین بر کضور ماه

که چون ویس آمدست یکى ماه

هزاران آفرین بر جان شهرو

که دختش ویسه بود و پور بیرو

هزاران آفرین بر جان قارن

که از پشت آمدش این ماه روشن

هزاران آفرین بر خندهء ویس

که کردست این جهان را بندهء ویس

بسیار اى ویس جام خسروانى

درو مى چون رخانت ارغوانى

چو از دست تو گیرم جام مستى

مرا مستى نیارد هیچ سستى

ندارم مست چون گشتم به کامت

ز رویت یا ز مهرت یا ز جامت

گر از دست تو جام هوش گیرم

چنان دانم که جام نوش گیرم

نشط من ز تو آرام یابد

غمان من ز تو انجام یابد

دلم درج است و در وى گوهرى تو

کنارم برج و در وى اخترى تو

ابى گوهر مبادا هر گز این درج

ابى اختر مبادا هر گز این برج

همیشه باد باغ رویت آباد

دو دست من به باغت باغبان باد

بسا روزا که نام ما بخوانند

خردمندان شکفت از ما بمانند

چنان خوبى و چونین مهربانى

سزد گر نام دارد جاودانى

دلا بسیار درد و ریش دیدى

کنون از دوست کام خویش دیدى

دلى چون خویشن دیدى پر از مهر

و یا این گل رخى تابان از مهر

تو روز و شب بدین چهره همى ناز

نبرد بد سگالان را همى ساز

که خرما در جهان با خار باشد

نشاط عشق با تیمار باشد

کنون اژز جان کنى در کار مهرش

نباشد در خور دیدار مهرش

روان از بهر چونین یار باید

جهان از بهر چونین کار باید

تو اکنون مى خور از فردا میندیش

که جز فرمان یزدان نایدت پیش

مگر کارت بود در مهر کارى

ازان بهتر که تو امید دارى

هران گاهى که رامین باده خوردى

جنین گفتارها را یاد کردى

ازین سو ویس با کام و هوا بود

وزان سو شاه با رنج و بلا بود

گرایشان را به ناز اندر خوشى بود

شهنشه را شتاب و ناخوشى بود

که او سوگند ویسه خواست دادن

دل از بند گمانى بر گشادن

چو ویس ماه پیکر را طلب کرد

زمانه روز او را تیره شب کرد

همى جستش ز هر سو یک شبانروز

به دل آتشى مانده خردسوز