حمایت از گنج‌نما




 

زارى کردن ویس از رفتن رامین

چو آگه گشت ویس از رفت رام

به جشمش بام تیره گشت چون شام

فراقش ز عفران بر ارغوان ریخت

چو مژگانش گهر بر کهر با بیخت

جدایى بر رخانش زرگرى کرد

ولیکن چشم او را جوهرى کرد

زنان بر روى دست پر نگارش

بنفشه کرد تازه گل انارش

کبودش جامه بد چون سو کواران

رخانش لعل همچون لاله زاران

ز بس بر رخ زدن دست نگارین

ز بس بر جامه راندن اشک خونین

ازو بستد فراقش رنگ فرخ

رخش چون جامه کرد و جامه چون رخ

همى نالید بر تنهایى از جفت

خروشان زار با دایه همى گفت

فداى عاشقى کردم جوانى

فداى مهر جانان زندگانى

گمان کردم که ما با هم بمانیم

هر آن کامى که دل خواهد برانیم

قصا پیوند ما از هم ببریم

خدایى پردهء رازم بدرید

نگارا تا تو بودى در بر من

به نوشین خواب خوش بد بستر من

کنون تا بسترم پر خار کردى

مرا زان خواب خوش بیزار کردى

چو چشمم راز غم بى خواب کردى

کنارم را پر از خوناب کردى

ازان ترسد دل من گاه و بیگاه

که تو ناچار جویى جنگ بدخواه

بتابد مهر بر روى چو ماهت

نشیند گرد بر زلف سیاهت

نهى بر جاى افسر خود بر سر

کمان گیرى به جاى رود و ساغر

زره پوشى به جاى خز و دیبا

بفرسایدت آن اندام زیبا

چنان چون ریختى خونم به عبهر

بریزى خون بدخواهان به خنجر

چرا نشنیدم از تو هر چه گفتى

چرا با تو نرفتم چون تو رفتى

مگر بر من نشستى گرد راهت

شدى مشکین از آن زلف سیاهت

دلم با تو به راه اندر رفیق است

ز هجرت خسته و در خون غریق است

رفیقت را به راه اندر نگه دار

فزونتر زین که آزردى میازار

نکو باشد ز خوبان خوب کارى

ننودى دوستان را دوستدارى

صتو آن کن با من اى باروى چون خون

که باشد با خور روى تو در خورص

صمرا یاد آر از حالم بیندیش

توانگر هم بیندیشد ز درویشص

صمرا دیدى که دود عشق چون بود

کنون آتش پدید آمد از آن دودص

صاز این هجرت بدین هول و درازى

همه دردى به چشمم گشت بازىص

چه طوفانست گویى بر روانم

جیحون مى رود از دیدگانم

دلم چون نامهء پر رنج و دردست

که بر عنوان او این روى زعدست

نگر تا زارى اندر نامه چونست

که بر عنوان او دریاى خونست

چو ویس از درد دل نالید بسیار

ز بس تیمار پیچان گشت چون مار

دل دایه بر آن دلبر همى سوخت

مرو را جز شکیبایى نیاموخت

همى گفتش سبورى کن که آخر

به کام دل رسد یک روز صابر

همه اندوه و تیمارت سر آید

ز تخم صابرى شادى بر آید

اگر چه بیدلان را صبر خوردن

بسى آسانتر است از صبر کردن

صتو صابر باس و پند دایه بنیوش

که صبر تلخ بار آرد ترا نوشص

ترا در مان بجز یزدان که داند

ازین بندت رهاندن او تواند

همى خوان کرد گارت را به یارى

همى کن با همه کس خوبکارى

مگر یزدان شما را دست گیرد

ز ناگه آتش دشمن بمیرد

صبه اندرزت همین گفتن توانم

که جاره جز شکیبایى ندانمص

به پاسخ گفت وى را ویس دلکش

صبورى چون توان کردن در آتش

صتو نشنیدى چه گفت آن مرد تیمار

که داد او را رفیقى پند بسیارص

رفیقا بیش ازین پندم میاموز

برین گنبد نپاید مر ترا گوز

بشد یار و مرا کرده پدرود

چه این پندو چه پولى زان سر رود

صدل من با دل تو نیست یکسان

ترا دامن همى سوزد مرا جانص

صترا زان چه که من پیچم به تیمار

بود درد کسان بر دیگران خوارص

مرا گویى ترا صبرست چاره

چه آسانست کوشش برنظاره

تو معذورى که تو همچون سوارى

ز رنج رهتو آگاهى ندارى

تو قارونى ز صبر و من تهى دست

بود بر چشم سیران گرسته مست

تو نیز اى دایه با من همچنین

ز بهر من شکیبایى گزینى

همانن گر چه من بیدل بمانى

فغان در گیتى از من بیش رانى

تو بنشینى و از من صبر جویى

صبورى چون کنم بى دل نگویى

صاگر بیدل بود شیر ژد آگاه

برو چیره شود در دشت روباهص

تو پندارى مرا باید که چونین

همى بارد ز دیده سیل خونین

نخواهد هیچ کس بدبختى خویش

نجوید هیچ دانا سختى خویش

برم این چاه بدبختى تو کندى

به صد چاره مرا در وى فکندى

کنون آسان نشستى بر سر چاه

همى گویى ز یزدان یاورى خوار

صبجز یزدان ترا چاره که داند

ترا زین بند صختى او رهاندص

صنمد باشد در آب افگندن آسان

نباشد زو بر آوردنش از آن سانص