حمایت از گنج‌نما




 

نامهء دوم دوست را به یاد داشتن و خیالش را به خواب دیدن

نگارا تا ز پیش من برفتى

دلم را با نوا از من گرفتى

چه بایست ز پیش من برفتن

گه رفتن نوا از من گرفتن

نوا دادم ترا دل تا تو دانى

که من بى دل نجویم شادمانى

دلم با تست هر جایى که هستى

چو بیمارى که جوید تندرسى

دلى کاو با تو همراهست و همبر

چگونه مهر بندد جاى دیگر

دلى کاو را تو هم جانى و هم هوش

از آن دل چون شود یادت فراموش

ز هجرت گر چه تلخى دید چندین

درو شیرین ترى از جان شیرین

چه باشد گر تو کردى بى وفایى

به نادانى ز من جستى جدایى

وفاى تو من اکنون بیش دارم

جفاهایى که کردى یاد نارم

کنم چندان وفا و مهربانى

که جور خویش و مهر من بدانى

ترا چون بى وفایى بود پیشه

چرایم سنگدل خواندى همیشه

منم سنگینه دل در مهربانى

وفا در وى چو نقش جاودانى

وفا را در دلم زیرا درنگست

ازیرا کاین دلم بنیاد سنگست

و گر مسکین دلم سنگین نبودى

درنگ مهر تو چندین نبودى

دلم در عاشقى مى زان خورد

مرا زین گونه مست جاودان کرد

چو مستان لاجرم گر ماه بینم

چنان دانم که تارى چاه بینم

و گر خورشید بینم چون بر آید

مرا خورشید روى تو نماید

اگر بینم به باغ اندر صنوبر

همى گویم زهى بالاى دلبر

ببوسم لاله را در ماه نیسان

همى گویم توى رخسار جانان

چو باد آرد نسیم گل سحرگاه

کند بویش مرا از بویت آگاه

به دل گویم هم اکنون در رسد دوست

کجا آن بوى خوش بوى تن اوست

به خواب اندر خیالت پیشم آید

مرا در خواب روى تو نماید

گهى با روى تو اندر عتیبم

گهى از تیر چشمت در نهیبم

چو در خوابم همى مهرم نمایى

چو بى خوابم همى دردم فزایى

اگر در خواب مهر من گزینى

به بیدارى جرا با من به کینى

به خواب اندر کریم و مهربانى

به بیدارى بخیل و جان ستانى

به بیدارى نیایى چون بخوانم

بدان تا بیشتر باشد فغانم

به گاه خواب ناخوانده بیایى

بدان تا حسرتم افزون نمایى

چه اندر هجر دیدار خیالت

چه از من رفته آن روز و صالت

چه روزى کم و صالت یادم آید

چه آن شب کم خیال تو نماید

چو از من رفت چه شب رفت و چه روز

مژه از هر دو یکسان دارم امروز

ز دیدارت مرا تیمار ماندست

ز تیمارت دل بیمار ماندست

ز بس کم دل به تو هست آرزومند

به دیدار خیالت گشت خرسند

نه خرسندى بود چونین به ناکام

چو مرغى کاو بود خرسند در دام

مرا مادر دعا کردست گویى

که بادا دور از تو هرچه جویى

کجا در عشق همواره چنینم

بدان شادم که در خوابت ببینم

چه مستیست این دل تیمار بین را

که شادى خواند اندوه چنین را

ز بخت خویش چندان ناز بینم

کجا در خواب رویت باز بینم

چه بودى گر بخفتى دیدگانم

ترا دیدى به خواب اندر نهانم

نخفتم تا ترا دیدم شب و روز

ز شب تا روز بى کام اى دل افروز

نخفتم تا ز تو ببریدم اکنون

ز بس کز دیدگان بارم همى خون

نگر تا چند کردست این زمانه

میان این دو ناخفتن بهانه

یکى ناخفتن از بس باز کردن

یکى ناخفتن از بس درد خوردن

ز بس ناخفتن اندر مهربانى

به بى خوابى شد از من زندگانى

چه باشد گر بوم صد سال بیدار

چو در گیتى بود نامم وفادار

وفا کشتم بدان چشم بى خواب

دهد کشت مرا دیدگان آب

وفا چون گوهرست و عشق چون کان

زکان گوهر نشاید بردن آسان

اگر گیرم ترا یک روز دامن

بسا شرما که خواهى بردن از من

مرا دل خوش کند زنهار دارى

ترا دل بشکند زنهار خوارى

اگر یزدان بوددر حشر داور

نماند در وفایم رنج بى بر

مرا از ناگهان بار آورد یار

زداید از دلم اندوه و تیمار