حمایت از گنج‌نما




 

نامهء سوم اندر بدل جستن به دوست

کجایى اى دو هفته ماه تابان

چرا گشتى به خون من شتابان

ترا باشد به جاى من همه کس

مرا اندر دو گیتى خود توى بس

مرا گویند بیهوده چه نالى

چرا چندین ز بد مهرى سگالى

نبرّد عشق را جز عشق دیگر

چرا یارى نگیرى زو نکوتر

نداند آنکه این گفتار گوید

که تشنه تا تواند آب جوید

اگر چه آب گل پاکست و خوشبوى

نباشد تشنه را چون آب در جوى

کسى کشى مار شیدا بر جگر زد

ورا تریک سازد نه طبرزد

شکر هر چند خوش دارد دهان را

نه چون تریک سازد خستگان را

مرا اکنون کز آن دلبر بریدند

حسودانم به کام دل رسیدند

ز دیهر کس مرا سودى نیاید

کسى دیگر به جاى او نشاید

چو دست من بریده شد به خنجر

چه سود ار من کنم دستى ز گوهر

تو خورشیدى مرا از روشنایى

نیاید روز من تا تو نیایى

به گاه و صلت اى خورشید لشکر

کنار من صدف بود و تو گوهر

صدف چون شد تهى از گوهر خویس

نبیند نیز گوهر در بر خویش

چو او گوهر نگیرد بار دیگر

سزد گر من نگیرم یار دیگر

بدل باشد همه چیز جهان را

بدل نبود مگر پاکیزه جان را

ترا چون جان هزاران گونه معنیست

مرا تو جانى و جان را بدل نیست

اگر بر تو بدل جویم نیابم

نباشد هیچ مه چون آفتابم

مشستم در فراقت روى و مویم

بدان تا بوى تو از تن نشویم

مرا تا مهرت ایدون یاد باشد

کسى دیگر ز من چون شاد باشد

دل مسکین من گویى که جانست

به جان اندر ز مهرت کاروانست

اگر ایشان نپردازند خان را

نباشد جاى دیگر کاروان را

تنم چون موى گشت از رنج بردن

دلم چون سنگ گشت از صبر کردن

به سنگ اندر نکارم مهر دیگر

که گردد تخم و رنجم هر دو بى بر

نگارا گرچه از پیشم تو دورى

سرم را چشم و چشمم را تو نورى

به نادانى مجوى از من جدایى

که در گیتى تو خود با من سزایى

منم آذار و تو نوروز خرم

هر آیینه بود این هر دو با هم

توى کبگ جفا من کوه اندوه

بود همواره جاى کبگ در کوه

کنارم هست چون دریاى پر آب

دهانت چون صدف پر در خوشاب

ندانم چون شدى از من شکیبا

که نشکیبد صدف هرگز ز دریا

تو سرو جویبارى چشم من جوى

چمنگه بر کنار جوى من جوى

گل سرخى نگارا من گل زرد

تو از شادى شکفتى و من از درد

بیار آن سرخ گل بر زرد گل نه

که در باغ این دو گل با یکدگر به

نگارا بى تو قدرى نیست جان را

چون جان را نیست چون باشد جهان را

تنم بى خواب مانده گاه و بى گاه

دلم چون خفته از گیتى نه آگاه

مرا گویند رو یار دگر گیر

گر او گیرد ستاره تو قمر گیر

مرا کز مهربانان نیست روزى

چرا جویم ازیشان دلفروزى

همین مهرى که ورزیدم مرا بس

نورزم نیز هر گز مهر با کس

چنان نیکو نیامد رنگم از دست

که پایم نیز باید اندران بست

وفا کشتم چه سود آورد بارم

کزین پس رنج بینم نیز کارم

نهال مهر بس باد اینکه کشتم

چک بیزارى از خوبان نوشتم

فرو کشتم بدل در آتش آز

نهادم سر به بخت خوایشتن باز

من آن مرغم که زیرک بود نامم

به هر دو پاى افتاده به دامم

چو بازرگان به دریا در نشستم

ز دریا گوهر شهوار جستم

درازست ار بگویم سر گذشتم

که چون بود و چگونه غرقه گشتم

به موج اندر کنونم بیم جانست

ندیده سود و سرمایه زیانست

همى خوانم خدایم را به زارى

همى جویم ز دریا رسگارى

اگر رسته شوم زین موج منکر

ازین پس نسپرم دریاى دیگر

من اندر هجر تو سوگند خوردم

که هرگز گرد بد مهران نگردم

به یارى دل نبندم بر دگر کس

خداى هر دو گیتى یار من بس