حمایت از گنج‌نما




 

نامهء پنجم اندر جفا بردن از دوست

ترا دیدم که چونین گش نبودى

چنین تند و چنین سرکش نبودى

ترا دیدم که چون مى بر زدى آه

ز آه تو سیه شد بر فلک ماه

ز خوارى همچو خاک راه بودى

به کام دشمن و بدخواه بودى

چو دوزخ بود جان ز بس تاب

چون دریا بود چشم تو ز بس آب

هر آن روزى که تو کمتر گرستى

جهان را دجالهء دیگر ببستى

کنون افزونتر از جمشید گشتى

مگر همسایهء خورشید گشتى

مگر آن روزها کردى فراموش

که تو بودى زمن بى صبر و بى هوش

مگر آنگاه گشتى از نهانم

که من بر تو چگونه مهربانم

مگر رنجى که دیدى رفت از یاد

کجا بر من کشیدى دست بیدار

چرا با من به تلخى همچو هوشى

که با هر کس به شیرینى چو نوشى

همه کس را همى خوشى نمایى

مرا بارى چرا گشى فزایى

تو با صد گنج پیروزى و نازى

به چندین گنج شاید گر بنازى

چه باشد گر تو نازى از تن خویش

که ناز من به تو از ناز تو بیش

به تو نازم که تو زیباى نازى

بسازم با تو گر با من بسازى

ولیکن گر چه روى تو بهارست

همیشه بر رخانت گل بیار است

بهار نیکوى بر کس نماند

جهان روزى دهد روزى ستاند

مکش چندین کمان بر دوستانت

که ناگه بشکند روزى کمانت

و گر پر تیر دارى جعبهء ناز

همه تیرت به یک عاشق مینداز

مرا دل چون کبابست اى پریچهر

فگنده روز و شب بر آتش مهر

بهل تا باشد این آتش فروزان

کبابى را که ببرشتى مسوزان

مکن کارى که من با تو نکردم

مبر آبم که من آبت نبردم

مکن چندین ستم جانا برین دل

که ما هر دو از این خاکیم و زین گل

بدم من نیز همچون تو نیازى

نکردم با تو چندین سرفرازى

نباشد دوستى را هیچ خوشى

چو باشد دوستى با عجب و گشّى

نه بس جان مرا در جدایى

که نیزش درد بیزارى نمایى

ز گشّى بر فلک بردى تن خویش

ز عجب آتش زدى در خرمن خویش

تو چون من مردمى نه چون خدایى

مرا چندین جفا تا کى نمایى

اگر هستى تو چون خورشید والا

شبانگه هم فرود آیى ز بالا

دلى مثل دلت خواهم ز یزدان

سیاه و سرکش و بدمهر و نادان

خداوند چنیندل رسته باشد

جهان از دست این دل خسته باشد

رخى بینم ترا چون باغ رنگى

دلى بینم ترا چون کوه سنگین

دریغ آید مرا کت دل چنینست

به گاه بى وفایى آهنینست

اگر تو هجر جویى من نجویم

و گر تو سرد گویى من نگویم

وفا کارم اگر تو جور کارى

من آب آرم اگر تو آتش آرى

وفا را زاد مادر چون مرا زاد

جفا را زاد مادر چون ترا زاد

دل من کرد گر با من جفا کرد

که شد طبع وفا در بى وفا کرد

نشانه کردى او را لاجرم زه

نکو کردى به تیر نرگسان ده

همى زن تا بگویند کاین چرا کرد

بلا بخرید و جان را بها کرد

ازان خوانند آرش را کمانگیر

که از سارى به مرو انداخت یک تیر

تو اندازى به جان من ز گوراب

همى هر ساعتى صد تیر پرتاب

ترا زیبد نه آرش را سوارى

که صد فرسنگ بگذشتى ز سارى

جفا پیشه کنى از راه چندین

چه بى حمت دلى دارى چه سنگین

رخم کردى ز خون دیده جیحون

دلم کردى ز درد هجر قارون

عجبتر آنکه چندین جور بینم

نفرسایم همانا آهنیم

مرا گویند مگرى کز گرستن

چو مویى شد به باریکى ترا تن

کسى گرید چنین کز مهر و خویش

شود نومید از دیدار رویش

حسودا تو مگر آگه ندارى

که در باران بود امیدوارى

بهار آید چو بارد ابر بسیار

مگر باز آمد از باران من یار

بهار آمد کنم بر وى گل افشان

چو یار آید کنم بروى دل افشان

به هجرش بر فشانم در و مرجان

به وصلش بر فشانم دیده و جان

اگر روزى کند یک روز دادار

خوشا روزا که باشد روز دیدار

اگر جانى فروشندم به صد جان

برافشانم دو صد جان پیش جانان