حمایت از گنج‌نما




 

بخش ۱۳۰ - باز آمدن زن جوحی به محکمهٔ قاضی سال دوم بر امید وظیفهٔ پارسال و شناختن قاضی او را الی اتمامه

بعد سالی باز جوحی از محن

رو به زن کرد و بگفت ای چست زن

آن وظیفهٔ پار را تجدید کن

پیش قاضی از گلهٔ من گو سخن

زن بر قاضی در آمد با زنان

مر زنی را کرد آن زن ترجمان

تا بنشناسد ز گفتن قاضیش

یاد ناید از بلای ماضیش

هست فتنه غمرهٔ غماز زن

لیک آن صد تو شود ز آواز زن

چون نمی‌تانست آوازی فراشت

غمزهٔ تنهای زن سودی نداشت

گفت قاضی رو تو خصمت را بیار

تا دهم کار تو را با او قرار

جوحی آمد قاضی اش نشناخت زود

کو به وقت لقیه در صندوق بود

زو شنیده بود آواز از برون

در شری و بیع و در نقص و فزون

گفت نفقهٔ زن چرا ندهی تمام

گفت از جان شرع را هستم غلام

لیک اگر میرم ندارم من کفن

مفلس این لعبم و شش پنج زن

زین سخن قاضی مگر بشناختش

یاد آورد آن دغل و آن باختش

گفت آن شش پنج با من باختی

پار اندر ششدرم انداختی

نوبت من رفت امسال آن قمار

با دگر کس باز دست از من بدار

از شش و از پنج عارف گشت فرد

محترز گشته ست زین شش پنج نرد

رست او از پنج حس و شش جهت

از ورای آن همه کرد آگهت

شد اشاراتش اشارات ازل

جاوز الاوهام طرا و اعتزل

زین چه شش گوشه گر نبود برون

چون بر آرد یوسفی را از درون

واردی بالای چرخ بی ستن

جسم او چون دلو در چه چاره کن

یوسفان چنگال در دلوش زده

رسته از چاه و شه مصری شده

دلوهای دیگر از چه آب‌جو

دلو او فارغ ز آب اصحاب‌جو

دلوها غواص آب از بهر قوت

دلو او قوت و حیات جان حوت

دلوها وابستهٔ چرخ بلند

دلو او در اصبعین زورمند

دلو چه و حبل چه و چرخ چی

این مثال بس رکیک است ای اچی

از کجا آرم مثالی بی‌شکست

کفو آن نه آید و نه آمده ست

صد هزاران مرد پنهان در یکی

صد کمان و تیر درج ناوکی

ما رمیت اذ رمیتی فتنه‌ای

صد هزاران خرمن اندر حفنه‌ای

آفتابی در یکی ذره نهان

ناگهان آن ذره بگشاید دهان

ذره ذره گردد افلاک و زمین

پیش آن خورشید چون جست از کمین

این چنین جانی چه درخورد تن است

هین بشو ای تن از این جان هر دو دست

ای تن گشته وثاق جان بس است

چند تاند بحر در مشکی نشست

ای هزاران جبرئیل اندر بشر

ای مسیحان نهان در جوف خر

ای هزاران کعبه پنهان در کنیس

ای غلط‌ انداز عفریت و بلیس

سجده‌گاه لامکانی در مکان

مر بلیسان را ز تو ویران دکان

که چرا من خدمت این طین کنم

صورتی را من لقب چون دین کنم

نیست صورت چشم را نیکو بمال

تا ببینی شعشعهٔ نور جلال