که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختان است
که آن جا کم رسد عاشق و معشوق فراوان است
که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا
که تا دلها خنک گردد که دلها سخت بریان است
نباشد این چنین شهری ولی باری کم از شهری
که در وی عدل و انصافست و معشوق مسلمان است
که این سو عاشقان باری چو عود کهنه میسوزد
وان معشوق نادرتر کز او آتش فروزان است
خداوندا به احسانت به حق نور تابانت
مگیر آشفته میگویم که دل بیتو پریشان است
تو مستان را نمیگیری پریشان را نمیگیری
خنک آن را که میگیری که جانم مست ایشان است
اگر گیری ور اندازی چه غم داری چه کم داری
که عاشق چون گیا این جا بیابان در بیابان است
بخندد چشم مریخش مرا گوید نمیترسی
نگارا بوی خون آید اگر مریخ خندان است
دلم با خویشتن آمد شکایت را رها کردم
هزاران جان همیبخشد چه شد گر خصم یک جان است
منم قاضی خشم آلود و هر دو خصم خشنودند
که جانان طالب جان است و جان جویای جانان است
که جان ذرهست و او کیوان که جان میوهست و او بستان
که جان قطرهست و او عمان که جان حبهست و او کان است
سخن در پوست میگویم که جان این سخن غیب است
نه در اندیشه میگنجد نه آن را گفتن امکان است
خمش کن همچو عالم باش خموش و مست و سرگردان
وگر او نیست مست مست چرا افتان و خیزان است