حمایت از گنج‌نما




 

غزل شمارهٔ ۱۵۴

یک جرعه می زساغر جانانم آرزوست

سر مستئی زمیکنده جانم آرزوست

پائی زدم بدنبی و پائی به آخرت

نی این مرا فریبد و نه آنم آرزوست

از هر دو کون بی خبر و مست بندگی

آزادی زمالک و رضوانم آرزوست

افسرده شد دل از دم سرد هوای نفس

از جانب یمن دم رحمانم آرزوست

آب حیات هست نهان در دهان یار

بوس لبی و عمر فراوانم آرزوست

زان چشم غمزهٔ و زمژگان ستیزهٔ

تنگ شگر از آن لب و دندانم آرزوست

شیرین تبسمی که خرد جانم از خرد

مستی زجام لؤلؤ و مرجانم آرزوست

من جان بکف گرفته و او تیغ آبدار

سرتا کنم نثار به سامانم آرزوست

بنما ز زیر زلف سیه عارض چو مه

کز کفر توبه کردم و ایمانم آرزوست

لب نه مرا بلب که کشم آب زندگی

در عین نور چشمهٔ حیوانم آرزوست

از دست زاهدان تر و زاهدان خشک

صحرا و کوه و ناله و افغانم آرزوست

از دیده خون ببارم تا جان شود روان

چون فیض اجر خون شهیدانم آرزوست