حمایت از گنج‌نما




 

غزل شمارهٔ ۴۵۰

با عشق کی گنجد قرار ناصح برو شرمی بدار

با پند عاشق را چکار ناصح برو شرمی بدار

من حرف او را طی کنم من ترک نقل و می کنم

این کارها من کی کنم ناصح برو شرمی بدار

ای عاقلان بهر خدا جان من و جان شما

من از کجا عقل از کجا ناصح برو شرمی بدار

جائی که او گر می‌کند صد لطف و صد نرمی کنم

چون دیده بی شر می‌کند ناصح برو شرمی بدار

زان یار با مهر و وفا دوری کجا باشد روا

بهر خدا بهر خدا ناصح برو شرمی بدار

ما رسته‌ایم از غیر یار ما را بود با یار کار

با یار ما را واگذار ناصح برو شرمی بدار

چون عشق بر ما چیر شد در حلق ما زنجیر شد

از دست ما تدبیر شد ناصح برو شرمی بدار

چون عشق در دل ریشه‌کرد دل عشقبازی پیشه‌کرد

کی میتوان اندیشه کرد ناصح برو شرمی بدار

دیر آمدی دیر آمدی چون جست این تیر آمدی

بی رای و تدبیر آمدی ناصح برو شرمی بدار

من از کجا و وعظ و پند یکدم دهان خود ببند

هرزه درائی تا بچند ناصح برو شرمی بدار

تا چند ازین چون و چرا تا کی کنی این ماجرا

کشتی مرا کشتی مرا ناصح برو شرمی بدار

ناصح چه میگوئی بما ناصح چه میجوئی ز ما

ناصح چه میخاری قفا ناصح برو شرمی بدار

از روی ما شرمی بدار بهر خدا شرمی بدار

ناصح بیا شرمی بدار ناصح برو شرمی بدار

با عاشق شوریده حال کم کن دل آزار جدال

فیض از کجا و قیل و قال ناصح برو شرمی بدار