بر من نیستی کجائی تو
ای که یکجا دمی نیائی تو
آتش هجر تو کبابم کرد
سوختم این چنین چرائی تو
ای سراپا چنانکه میباید
وی که هستی چنانکه بائی تو
نیک محبوب دلربائی لیک
بیوفائی عجب بلائی تو
گل نچینند عاشقان ز درخت
ای ز خود بیخبر کرائی تو
گرچه من نیستم سزای تو لیک
فیض دیوانه میکند فریاد
< غزل شمارهٔ ۸۰۵
غزل شمارهٔ ۸۰۳ >