Logo



 

حکایت شحنه مردم آزار

گزیری به چاهی در افتاده بود

که از هول او شیر نر ماده بود

بداندیش مردم بجز بد ندید

بیفتاد و عاجزتر از خود ندید

همه شب ز فریاد و زاری نخفت

یکی بر سرش کوفت سنگی و گفت:

تو هرگز رسیدی به فریاد کس

که می‌خواهی امروز فریادرس؟

همه تخم نامردمی کاشتی

ببین لاجرم بر که برداشتی

که بر جان ریشت نهد مرهمی

که دلها ز ریشت بنالد همی؟

تو ما را همی چاه کندی به راه

بسر لاجرم در فتادی به چاه

دو کس چه کنند از پی خاص و عام

یکی نیک محضر، دگر زشت نام

یکی تشنه را تاکند تازه حلق

دگر تا بگردن درافتند خلق

اگر بد کنی چشم نیکی مدار

که هرگز نیارد گز انگور بار

نپندارم ای در خزان کشته جو

که گندم ستانی به وقت درو

درخت زقوم ار به جان پروری

مپندار هرگز کز او برخوری

رطب ناور چوب خر زهرهٔ بار

چو تخم افگنی، بر همان چشم‌دار