Logo



 

حکایت صبر مردان بر جفا

شنیدم که در خاک وخش از مهان

یکی بود در کنج خلوت نهان

مجرد به معنی نه عارف به دلق

که بیرون کند دست حاجت به خلق

سعادت گشاده دری سوی او

در از دیگران بسته بر روی او

زبان آوری بی‌خرد سعی کرد

ز شوخی به بد گفتن نیکمرد

که زنهار از این مکر و دستان و ریو

بجای سلیمان نشستن چو دیو

دمادم بشویند چون گربه روی

طمع کرده در صید موشان کوی

ریاضت کش از بهر نام و غرور

که طبل تهی را رود بانگ دور

همی گفت و خلقی بر او انجمن

برایشان تفرج کنان مرد و زن

شنیدم که بگریست دانای وخش

که یارب مراین شخص را توبه بخش

وگر راست گفت ای خداوند پاک

مرا توبه ده تا نگردم هلاک

پسند آمد از عیب جوی خودم

که معلوم من کرد خوی بدم

گر آنی که دشمنت گوید، مرنج

وگر نیستی، گو برو باد سنج

اگر ابلهی مشک را گنده گفت

تو مجموع باش او پراگنده گفت

وگر می‌رود در پیاز این سخن

چنین است گو گنده مغزی مکن

نگیرد خردمند روشن ضمیر

زبان بند دشمن ز هنگامه گیر

نه آیین عقل است و رای خرد

که دانا فریب مشعبد خورد

پس کار خویش آنکه عاقل نشست

زبان بداندیش بر خود ببست

تو نیکو روش باش تا بد سگال

نیابد به نقص تو گفتن مجال

چو دشوار آمد ز دشمن سخن

نگر تا چه عیبت گرفت آن مکن

جز آن کس ندانم نکو گوی من

که روشن کند بر من آهوی من