حمایت از گنج‌نما




 

حکایت

یکی برد با پادشاهی ستیز

به دشمن سپردش که خونش بریز

گرفتار در دست آن کینه توز

همی گفت هر دم به زاری و سوز

اگر دوست بر خود نیازردمی

کی از دست دشمن جفا بردمی؟

بتا جور دشمن به دردش پوست

رفیقی که بر خود بیازرد دوست

تو با دوست یکدل شو و یک سخن

که خود بیخ دشمن برآید ز بن

نپندارم این زشت نامی نکوست

به خشنودی دشمن آزار دوست

< حکایت

        

حکایت در عا... >