حمایت از گنج‌نما




 

غزل شمارهٔ ۷۴

ستم‌است اگر هوست‌کشدکه به‌سیر سرو و سمن درآ

تو ز غنچه‌کم ندمیده‌ای‌، در دل‌گشا به چمن درآ

پی نافه‌های رمیده بو، مپسند زحمت جستجو

به خیال حلقهٔ زلف اوگرهی خور و به ختن درآ

نفست اگرنه فسون دمد به تعلق هوس جسد

زه دامن توکه می‌کشدکه در این رباط‌کهن درآ

هوس تو نیک وبد تو شد، نفس تو دم و دد تو شد

که به این جنون بلد توشدکه به عالم توو من درآ

غم انتظار تو برده‌ام به ره خیال تو مرده‌ام

قدمی به پرسش من‌گشا نفسی چوجان به بدن درآ

چو هوا ز هستی مبهمی به تأملی زده‌ام خمی

گره حقیقت شبنمی بشکاف و در دل من درآ

نه‌هوای اوج و نه پستی‌ات نه خروش هوش و نه مستی‌ت

چوسحر چه حاصل هستی‌ات نفسی شو و به‌سخن درآ

چه‌کشی زکوشش عاریت الم شهادت بی‌دیت

به بهشت عالم عافیت در جستجو بشکن درآ

به‌کدام آینه مایلی‌که ز فرصت این همه غافلی

تو نگاه دیدهٔ بسملی مژه واکن و به‌کفن درآ

زسروش محفل‌کبریا همه وقت می‌رسد این‌ندا

که به خلوت ادب و وفا ز در برون نشدن درآ

بدرآی بیدل ازین قفس اگرآن طرف‌کشدت هوس

تو به‌غربت آن‌همه خوش‌نه‌ای‌که‌بگویمت به‌وطن درآ