حمایت از گنج‌نما




 

غزل شمارهٔ ۱۳۱۴

نقش دوِیی بر آینه‌ من نبسته‌اند

رنگ دل است اینکه به روبم شکسته‌اند

آرام عاشقان رم پرواز دیگر است

چون شعله رفته‌اند ز خود تا نشسته‌اند

غافل مشو زحال خموشان ‌که از حیا

صد رنگ ناله در نگه عجز بسته‌اند

هوشی‌که رنگ و بوی پرافشان این چمن

آواز دلخراش جگرهای خسته‌اند

بیگانگی‌ ز وضع نفس بال می‌زند

این رشته را ز نغمهٔ الفت گسسته‌اند

ابنای روزگار برای گلوی هم

خنجر شدن اگر نتوانند دسته‌اند

جمعی‌ که دم زعالم توحید می‌زنند

پیوسته‌اند با حق و از خود نرسته‌اند

آفاق نیست مرکز آرام هیچکس

زبن خانهٔ کمان همه یک تیر جسته‌اند

غافل ز پاس آب رخ عجز ما مباش

ما را به یاد طرف کلاهی شکسته‌اند

بیدل نجسته است گهر از طلسم آب

نقدی‌ست دل که در گره اشک بسته‌اند