حمایت از گنج‌نما




 

غزل شمارهٔ ۲۵۶۱

نفس عمارت دل دارد و شکستنش است این

کجاست جوهر آیینه سینه خستنش است این

هزار تفرقه جمع است در طلسم حواست

شکسته بر گل رنگی ‌که دسته بستنش است این

نفس ‌کدام و چه دل ای جنون تخیل هستی

در آتش است سپندی ‌که ‌گرم جستنش است این

به حیرت‌ آینه بشکن نفس به سرمه‌ گره زن

که نقش عافیتی داری و نشستنش است این

عدم شمار وجودت غبارگیر نمودت

جهان شکنجهٔ وهمست و طور رستنش است این

بلندی مژه سامان کن از مراتب همت

به دامنی که تو داری نظر شکستنش است این

نیافت سعی تأمل ز شور معنی بیدل

جز اینکه نغمهٔ ساز ز خود گسستنش است این