حمایت از گنج‌نما




 

سرو سنگ

نهان کرد دیوانه در جیب، سنگی

یکی را بسر کوفت، روزی بمعبر

شد از رنج رنجور و از درد نالان

بپیچید و گردید چون مار چنبر

دویدند جمعی پی دادخواهی

دریدند دیوانه را جامه در بر

کشیدند و بردندشان سوی قاضی

که این یک ستمدیده بود، آن ستمگر

ز دیوانه و قصهٔ سر شکستن

بسی یاوه گفتند هر یک بمحضر

بگفتا همان سنگ، بر سر زنیدش

جز این نیست بدکار را مزد و کیفر

بخندید دیوانه زان دیورائی

که نفرین برین قاضی و حکم و دفتر

کسی میزند لاف بسیار دانی

که دارد سری از سر من تهی‌تر

گر اینند با عقل و رایان گیتی

ز دیوانگانش چه امید، دیگر

نشستند و تدبیر کردند با هم

که کوبند با سنگ، دیوانه را سر