حمایت از گنج‌نما




 

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۴ - ‌در مدح شاهزادهٔ آز‌اده هلاکوخان‌بن شجاع السلطنه می‌فرماید

بر یاد صبوحی به رسم مستان

از خانه سحرگه شدم به بستان

دل ساغر و خون باده غصه ساقی

مطرب غم و نی سینه نغمه افغان

آشفته دلم از هوای دلبر

آسیمه‌سرم از جفای دوران

برگل نگرستم بسی‌ گرستم

کز ماه رخ دوست‌ کرد دستان

وز سیب صد آسیب شد نصیبم

کم منهی ‌گشت از آن زنخدان

گه زیر گلی ‌گه به پای سروی

از ضعف چو مستان فتان و خیزان

گه سوسن‌وار از مقال خاموش

گه نرگس‌وار از خیال حیران

گاه از پی تسکین جان مسکین

سرکرده فغان چون هزاردستان

گه داغ نهادم چو لاله بر دل

گه چاک زدم همچو گل‌ گریبان

گاهم به دل اندر خیال شیراز

گاهم به سر اندر هوای ‌کرمان

ناگه به نسیم صبا گذشتم

چون تشنه به دریا‌ گرسنه بر خوان

چون خنگ ملک گشته‌‌ گرم جنبش

چون عزم شه آورده رای جولان

افشاندم از دیده اشک شادی

چون خارش آویختم به دامان

گفتم ای درمان رنج فرقت

گفتم ای داروی درد هجران

اهلا لک سهلا از چه داری

جان و تن ما را اسیر احزان

لحتی بگذر رسم ‌کینه بگذار

برخی بنشین‌گرد فتنه بنشان

ای قاصد یار ای برید دلبر

ای پیک‌نگار ای رسول جانان

ای خاطر بلبل ز تو مشوش

ای طرهٔ سنبل ز تو پریشان

ای حامل بوی قمیص یوسف

وی مایهٔ عیش رسول‌ کنعان

از نکهت تو بزم عید خرم

از هیبت تو قوم عاد پژمان

برکتف توگاهی بساط حیدر

بر سفت تو گه مسند سلیمان

پایت نخراشد ز خار صحرا

کامت نشود تر ز موج عمّان

پبدایی و پنهان چو جرم خورشید

پنهانی و پیدا چو نور یزدان

آدم ز تو گاهی رهین هستی

مریم ز تو گاهی قرین بهتان

گر زآنکه پری نیستی چرایی

همچون پری از چشم خلق پنهان

زخم تن عشاق را تو مرهم

درد دل مشتاق را تو درمان

مشکین تو کنی راغ را به خرداد

زرین توکنی باغ را در آبان

دیریست ‌که مهرت مراست در دل

عمریست که شوقت مراست در جان

ایرا که نشد مشکلی دچارم

الٌا که به عون تو گشت آسان

ایدون چه شود کز طریق یاری

ای محرم هر کاخ و هر شبستان

از ری‌ که مهین پای تخت خسرو

از ری‌ که بهین‌دار ملک خاقان

ژولیده تنم را ز بسکه لاغر

بیرون شود از چشمهای‌کتان

ز‌ان نامی و بس چون وجود عاشق

زو ذکری و بس چون عهود جانان

چون مشت غباری بری دمانش

با خویش به دارالامان کرمان

لیکن به طریقی‌ که در ره از وی

گردی ننشیند به هیچ دامان

لختی بنپایی به هیچ منزل

آنی بنمانی به هیچ سامان

آسوده نخسبی چو بخت دانا

فرسوده نگردی چو فکر نادان

گر صخرهٔ صمّا فرازت آید

زو درگذری چون خدنگ سلطان

ور خار مغیلان خلد به کامت

چون نار نیندیشی از مغیلان

وآخر که به دارالامان رسیدی

ایمن نشوی از فریب شیطان

کان‌ملک بهشتست و دیوت از ریو

ترسم ندهد ره به باغ رضوان

القصه یکی نغز باره بینی

صد بار بر از هفت چرخ ‌گردان

ستوار بروجش چو سدّ یأجوج

دشوار عروجش چو عرش یزدان

سالم چو سپهر از صعود لشکر

ایمن چوبهشت از ورود حدثان

سنگی‌که بلغزد ز خاکریزش

مانا نرسد تا ابد به پایان

دروازهٔ آن باره بسته بینی

جز بر رخ جویندگان احسان

باغیست در آن باره بارک‌الله

گیتی همه از نکهتش‌ گلستان

چون بحر ز ژاله چون‌ کان ز لاله

پر لعل بدخشان و در رخشان

گردون نه و در وی هزار اختر

جنت نه و در وی هزار غلمان

تا گام زنی عبهرست و سوسن

تا چشم زنی سنبلست و ریحان

یک سبزه از آن آسمان اخضر

یک لاله ازآن آفتاب تابان

بر ساحت آن عاشقست اردی

بر عرصهٔ آن شایقست نیسان

کاخیست در آن باغ لو حش‌الله

غمدانشده زو بارگاه غمدان

چون رای سکندر منیع بنیاد

چون فکر ارسطو وسیع بنیان

کرمان نه اگر مصر از چه در وی

آن کاخ نمودار کاخ هرمان

تختیست در آن باغ صانه‌الله

یکتا به دو گیتی ز چار ارکان

شاهیست بر آن ‌کاخ‌ کز فروغش

روشن شده ظلمت‌سرای امکان

شهزاده هلاکوی رادکآمد

ایوانش فراتر ز کاخ‌ کیوان

تابی ز رخش چرخ چرخ انجم

حرفی ز لبش بحر بحر مرجان

شیرست چه شبرست شیر شرزه

پیلست چه پیلست پیل غژمان

گر پیل دمان را ز رمح خرطوم

ور شیر ژیان را ز تیغ دندان

بحرست چه بحر بحر قلزم

کوهست چه ‌کوه کوه ثهلان

گر بحرکند جا به پشت توسن

ورکوه نهد پا به زین یکران

با تیر گزینش به دشت هیجا

با تیغ‌ گزینش به روز میدان

نه خود به‌ کار آید و نه مغفر

نه درع اثر بخشد و نه خفتان

ای عالم و خشم تو خار و شعله

ای‌گیتی و امر توگوی و چوگان

از خشم تو جنت شود جهنم

از بیم توکافر شود مسلمان

زی خصم ‌گمانم‌ که از کمانت

آرد خبر مرگ پیک پیکان

رمح تو یکی‌گرزه مار خونخوار

خشم تو یکی شرزه شیر غژمان

آن مار برآرد دمار از تن

این شیر برآرد نفیر از جان

دست و دل بحربخش‌ کان‌پرداز

بر دعوی جودت بود دو برهان

رحمی‌کن ای شاه بحر وکان را

از جور دو برهان جود برهان

از هیبت ابروی چون ‌کمانت

پیکان شده در چشم خصم مژان

تیرت ز زمین بر سپهر بارد

چونان به زمین از سپهر باران

نشناخته شمشیر آهنینت

در وقعه سقرلاط را ز سندان

تیغ تو و الوند مهر و شبنم

گرز تو و البرز ماه و کتان

مهمان مخالف بود خدنگت

هرگاه‌که بیرون رود زکیوان

زان خصم براند ز سینه دل را

تا تنگ نگردد سرا به مهمان

نبود عجب ار خون شود دوباره

از سهم خدنگت جنین به زهدان

دم‌سردی بدخواه و تف تیغت

این تابستانست و آن زمستان

بدخواه تو درکودکی ز سهمت

انگشت‌گزد بر به جای پستان

گیهان و عمود تو عاد و صرصر

دوران و جنود تو نوح و طوفان

آسان با مهر تو هرچه مشکل

مشکل با قهر تو هر چه آسان

تیغت چو فناکی به‌گاه‌کوشش

رایت چو قضا کی به وقت فرمان

دیو از اثر رحمتت فرشته

کوه ازگذر لشکرت بیابان

ویرانهٔ ملک از تو بسکه معمور

معمورهٔ‌ کان از تو بسکه ویران

شد ساکن‌ کان هرچه بوم در ملک

شد واصل ملک آنچه سیم درکان

تا چند کنی بیخ فتنه شاها

آزرم‌ کن از چشمهای فتان

تنگست جهان بر تو از چه یارب

بی‌جرم چو یوسف شدی به زندان

هر خانه ‌کش از وصف تست زور

هر نامه‌کش از نام تست عنوان

این خنده‌ کند بر هزار دفتر

آن طعنه زند بر هزار دیوان

شمشیر تو مرگی بود مجسّم

از مرگ به جایی‌گریخت نتوان

در دولت تو سعد و نحس خرم

چون زهره و کیوان به برج میزان

رمحت‌که از آن مار یار تیمار

تیغت‌که از آن شیر جفت افغان

خور خیره شود وقت وقعه از این

مه تیره شود گاه‌ کینه از آن

از هیبت تیغت به ‌گاه جلوه

از حملهٔ خنگت به‌گاه جولان

مو مار شود پیل را به پیکر

خون سنگ شود شیر را به شریان

بس خیل پریشان از آن فراهم

بس فوج فراهم ازین پریشان

فتراک رزینت ز زین توسن

آونگ چو از بوقبیس ثعبان

قدر تو بر از مدحت سخنور

جاه تو بر از فکرت سخندان

ای شاه سه سال از تو دور ماندم

چون خاطرکافر ز نور ایمان

از آتش هجرت بسوخت جانم

دوزخ بود آری سزای عصیان

هر موی بر اندام من نموده

چون برکتف بیور اس ماران

اکنون عجبی نیست ‌گر بپایم

جاوید به عشرت‌سرای گیهان

ایراک ز ادراک خاک پایت

چون خضر رسیدم به آب حیوان

قربت ‌که مهین نعمتی خداداد

زان بیهده‌ کردم سه سال‌ کفران

زان بار خدا از برای‌ کیفر

بگماشت به جانم عذاب حرمان

اینک به ستغفار مدح دارم

از فضل عمیمت امید غفران

تا ماه منور بود هماره

بیت الشرفش ثور و خانه سرطان

چون نور مه از صارم هلالی

توران ات مسخر چو ملک ایران

بت‌الشرف و بیت تو هماره

محروسهٔ ایران و مرز توران

آن به‌که دهم زیب این قصیده

ازگوهر مدح علیّ عمران

چون ختم ولایت به ذات او شد

هم ختم محامد به دوست شایان

آن فاتح خیبرکه‌گشته زآغاز

از فطرت او فتح باب امکان

آن خواجهٔ‌ کامل‌که ره ندارد

در عالم جاهش خیال نقصان

بی‌ جلوهٔ انوار او نتابد

بر مشرق دل آفتاب عرفان

بی‌زیور ذات وی آفرینش

ماند به یکی نو عروس عریان

پرواش کی از هست و نیست چون هست

با هستی او هست و نیست یکسان

ز امکانی و ز امکان فراتر استی

چون بر ز شکوفه ثمر ز اعصان

قاآنی از مدح لب فروبند

کز نعت نبی عاجزست حسان

در بارهٔ آن‌کش خدا ثناگر

تا چند وکی این ترهات هذیان