حمایت از گنج‌نما




 

فتوت نامه

الا! ای هوشمند خوب کردار

بگویم با تو رمزی چند ز اسرار

چو دانش داری و هستی خردمند

بیاموز از فتوت نکتهای چند

که تادر راه مردان ره دهندت

کلاه سروری بر سر نهندت

اگر خواهی شنیدن گوش کن باز

زمانی باش با ما محرم راز

چنین گفتند پیران مقدم

که از مردی زدندی در میان دم

که: هفتاد و دو شد شرط فتوت

یکی زان شرطها باشد مروت

بگویم با تو یک یک جملهٔ راز

که تا چشمت بدین معنی شود باز

نخستین، راستی را پیشه کردن

چو نیکان از بدی اندیشه کردن

همه کس را بیاری داشتن دوست

نگفتن: آن یکی مغز و دگر پوست

ز بند نفس بد، آزاد بودن

همیشه پاک باید چشم و دامن

اگر اهل فتوت را وفا نیست

همه کارش بجز روی و ریا نیست

کسی،کو را جوانمردیست در تن

ببخشاید دلش بر دوست و دشمن

بهر کس خواستی میباید آنت

اگر خواهی بخود، نبود زیانت

مکن بدبا کسی کو باتو بدکرد

تو نیکی کن، اگر هستی جوانمرد

زبان را در بدی گفتن میآموز

پشیمانی خوری تو هم یکی روز

ترا آنگه به آید مردی و زور

که بینی خویشتن را کمتر ازمور

مگو هرگز که: خواهم کردن اینکار

اگر دستت دهد میکن بکردار

کسی کو را بخشم اندر رضانیست

فتوت درجهان او را روا نیست

فتوت دار چون باشد دلازار

نباشد در جهانش هیچ کس یار

درین ره خویشتن بینی نگنجد

بجز خاکی و مسکینی نگنجد

فتوت ای برادر، بردباریست

نه گرمی ستیزه، بلکه زاریست

بده نان، تا برآید نامت،ای دوست

چو خوشتر درجهان ازنام نیکوست؟

زبان ودل یکی کن با همه کس

چنان کز پیش باشی، باش از پس

مکن چیزی،که دیدن را نشاید

اگر گویی شنیدن را نشاید

چو اندر طبع بسیاری نداری

مزن دم از طریق بردباری

طریق پارسایی ورز مادام

که نیکو نیست فاسق را سرانجام

مکن با هیچکس تزویر و دستان

که حیلت نیست کار زیردستان

درون را پاک دار از کین مردم

که کین داری نشد آیین مردم

چو خواندندت برو، زنهار میپیچ

ورت هم بیم جان باشد،مگو هیچ

بجان گر با زمانی اندرین راه

نباشد از فتوت جانت آگاه

دماغ از کبر خالی دار پیوست

ز شیطانی چه گیری عذر بردست؟

تواضع کن، تواضع، برخلایق

تکبر جز خدا را نیست لایق

تکبر خیرگی خود را مرنجان

که افزونی جسمست کاهش جان

سخن نرم و لطیف و تازه میگوی

نه بیرون از حد و اندازه میگوی

مگو راز دلت با هر کسی باز

که در دنیا نیابی محرم راز

حسد را بر فتوت ره نباشد

حسود از راه حق آگه نباشد

اخی را چون طمع باشد بفرزند؟

ببر، زنهار، از وی مهر و پیوند

اگر گفتی ز روی، آنرا بجا آر

وگر خود میرود سر بر سردار

بخود هرگز مرو راه فتوت

بخود رفتن کجا باشد مروت؟

ریاضت کش، که مرد نفس پرور

بود از گاو و خر بسیار کمتر

مرو ناخوانده، تا خواری نبینی

چو رفتی جز جگر خواری نبینی

بچشم شهوت اندر دوست منگر

که دشمن کام گردی، ای برادر

ز کج بینان فتوت راست ناید

که کج بینی فتوت را نشاید

بکام خود منه زنهار! یک گام

که ایمن نیست دایم مرد خودکام

مروت کن تو با اهل زمانه

که تا نامت بماند جاودانه

هزاران تربیت گر هست اخی را

ندارد دوست زیشان جز سخی را

مدارا کن تو با پیران مسکین

ببخشا بر جوانان بد آیین

مزن لاف ای پسر، بادوست و دشمن

که باشد مرد لافی کمتر از زن

فتوت چیست؟ داد خلق دادن

بپای دستگیری ایستادن

هر آن کس، کو بخود مغرور باشد

بفرسنگ از مروت دور باشد

ادب را گوش دار اندر همه جای

مکن بابی ادب هرگز محابای

بخدمت میتوان این ره بریدن

بدین چوگان توان گویی ربودن

بعزت باش، تا خواری نبینی

چو یاری کردی اغیاری نبینی

گر آید از درت سیلاب خون باز

بپوشانش درون پرده راز

مبر نام کسی جز با نکویی

اگر اندر فتوت نام جویی

بعصیان در میفکن خویشتن را

مجو آخر بلای جان و تن را

هوای نفس خودبشکن، خدا را

مده ره پیش خود صاحب هوارا

چنان کن تربیت پیرو جوان را

که خجلت برنیفتد این و آن را

نصیحت در نهانی بهتر آید

گره از جان و بند ازدل گشاید

لباس خود مده هر ناسزا را

بگوش جان شنو این ماجرا را

میان تربیت زان روی میبند

که باشد در کنارت همچو فرزند

فتوت جوی، گر دارد قناعت

همه عالم برند ازوی بضاعت

بطاعت کوش، تا دیندارگردی

که بی دین را نزیبد لاف مردی

پرستش کن خدای جاودان را

مطیع امر کن تن را و جان را

قدم اندر طریق نیستی زن

که هستی بر نمیآیی ازین فن

چوسختی پیشت آید کن صبوری

در آن حالت مکن از صبر دوری

بنعمت در،همی کن شکر یزدان

چو محنت در رسد صبرست درمان

چو مهمان در رسد شیرین زبان شو

بصد الطاف پیش میهمان شو

تکلف از میان بردار و از پیش

بیاور آنچه داری از کم و بیش

باحسان و کرم دلها بدست آر

کزین بهتر نباشد در جهان کار

چو احسان از تو خواهد مرد هشیار

چو مردان راه خود چالاک بسپار

اگر شکرانهای گوید مگو: کی؟

بباید گشتنت تسلیم دروی

فتوت دار چون شمعست در جمع

از آن سوزد میان جمع چون شمع

ترا با عشق باید صبر همراه

که تاگردی از این احوال آگاه

بگفتار این سخنها راست ناید

ترا گفتار با کردار باید

چو چشمت روی آن هستی ببیند

سخنهای منت، در جان نشیند

مکن زنهار! ازین معنی فراموش

همی کن پند من چون حلقه در گوش

گر این معنی بجا آری، ترا به

بشرط این راه بسپاری، ترا به

اگر خواهی که این معنی بدانی

فتوت نامهٔ عطار خوانی

خدا یار تو باشد در دو عالم

چه مردانه درین ره میزنی دم