Logo



 

حکایت پیرزنی که از شیخ مهنه دعای خوشدلی خواست

گفت شیخ مهنه را آن پیرزن

دلخوشی را هین دعایی ده به من

می‌کشیدم بی‌مرادی پیش ازین

می‌نیارم تاب اکنون بیش ازین

گر دعای خوش دلی آموزیم

بی‌شک آن وردی بود هر روزیم

شیخ گفتش مدتی شد روزگار

تا گرفتم من پس زانو حصار

اینچ می‌خواهی، بسی بشتافتم

ذره‌ای نه دیدم و نه یافتم

تا دوا ناید پدید این درد را

خوش دلی کی روی باشد مرد را