شمع آمد و گفت: مانده در سوز و گداز
کار من غم کشته کی آید با ساز
گرچه همه جمع را زِ من روشنی است
در چشم همه به هیچ میآیم باز
< شمارهٔ ۴۰
شمارهٔ ۳۸ >