در رهی داود طائی بی قرار
میشد و تعجیل بودش بیشمار
آن یکی گفتش چرا داری شتاب
گوئی افتادست در دکانت آب
گفت بر دروازه در بند منند
میشتابم چون شتابم میکنند
< الحكایة و التمثیل...
الحكایة و التمثیل... >