حمایت از گنج‌نما




 

غزل شمارهٔ ۱۸۹

از آن چه سود که نوروز شد جهان افروز؟

که بی تو روز و شب ما برابرست امروز

اگر به قصد دلم سوی تیغ دست بری

به پای خویشتن آید، چو مرغ دست‌آموز

دلم به ذوق شکرخندهٔ تو پرخون شد

کجاست غمزهٔ خونریز و ناوک دل‌دوز؟

به دفع لشکر غم صد سپه برانگیزم

ولی چه سود؟ که بختم نمی‌شود پیروز

به گریه گفتمش: ای مه، به عاشقان می‌ساز

به خنده گفت: هلالی، به داغ ما می‌سوز