Logo



 

غزل ۲۴۱

روزی این بیگانگی بیرون کند از خوی خویش

آشنای ما شود مارا بخواند سوی خویش

هم رسد روزی که در کار بد آموز افکند

این گره کامروز افکنده‌ست بر ابروی خویش

لازم ناکامی عشق است استغنای حسن

نیست جای شکوه گر میراندم از کوی خویش

چون پسندم باز فتراک تو ، زیر پا فکن

این سری کز بار او فرسوده‌ام زانوی خویش

سود وحشی چهره بر خاک درش چندان که شد

هم خجل از راه او هم منفعل از روی خویش

< غزل ۲۴۲

        

غزل ۲۴۰ >