حمایت از گنج‌نما




 

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۱

تا کی خوری دریغ ز برنائی؟

زین چاه آرزو ز چه برنائی؟

دانست بایدت چو بیفزودی

کاخر، اگرچه دیر، بفرسائی

بنگر که عمر تو به رهی ماند

کوتاه، اگر تو اهل هش و رائی

هر روز منزلی بروی زین ره

هرچند کارمیده و بر جائی

زیر کبود چرخ بی‌آسایش

هرگز گمان مبر که بیاسائی

بر مرکب زمانه نشسته‌ستی

زو هیچ رو نه‌ای که فرود آئی

پیری نهاد خنجر بر نایت

تا کی خوری دریغ ز برنائی؟

ناخن ز دست حرص به خرسندی

چون نشکنی و پست نپیرائی؟

جان را به آتش خرد و طاعت

از معصیت چرا که نپالائی؟

پنجاه سال براثر دیوان

رفتی به بی‌فساری و رسوائی

بر معصیت گماشته روز و شب

جان و دل و دو گوش و دو بینائی

یک روز چونکه نیکی بلفنجی

کمتر بود ز رشتهٔ یکتائی

بند قبای چاکری سلطان

چون از میان ریخته نگشائی

فرمان کردگار یله کرده

شه را لطف کنی که «چه فرمائی؟»

مؤذن چو خواندت زپی مسجد

تو اوفتاده ژاژ همی خائی

ور شاه خواندت به سوی گلشن

ره را به چشم و روی بپیمائی

تا مذهب تو این بود و سیرت

جز مرجحیم را تو کجا شائی؟

در کار خویش غافل چون باشی؟

بر خویشتن مگر به معادائی!

چون سوی علم و طاعت نشتابی؟

ای رفتنی شده چه همی پائی؟

بی علم دین همی چه طمع داری؟

در هاون آب خیره چرا سائی؟

عاصی سزای رحمت کی باشد؟

خورشید را همی به گل اندائی!

رحمت نه خانه‌ای است بلند و خوش

نه جامه‌ای است رنگی و پهنائی!

دین است و علم رحمت، خود دانی

او را اگر تو ز اهل تؤلائی

رحمت به سوی جان تو نگراید

تا تو به‌سوی رحمت نگرائی

بخشایش از که چشم همی داری؟

برخویشتن خود از چه نبخشائی؟

یک چند اگر زراه بیفتادی

زی راه باز شو که نه شیدائی

شاید که صورت گنهانت را

اکنون به دست توبه بیارائی

اول خطا ز آدم و حوا بد

تو هم ز نسل آدم وحوائی

بشتاب سوی طاعت و زی دانش

غره مشو به مهلت دنیائی

آن کن ز کارها که چو دیگر کس

آن را کند بر آنش تو بستائی

در کارهای دینی و دنیائی

جز همچنان مباش که بنمائی

زنهار که به‌سیرت طراران

ارزن نموده ریگ نپیمائی

با مردم نفایه مکن صحبت

زیرا که از نفایه بیالائی

چون روزگار برتو بیاشوبد

یک چند پیشه کن تو شکیبائی

زیرا که گونه گونه همی گردد

جافی جهان ،چو مردم سودائی

بر صحبت نفایه و بی‌دانش

بگزین به‌طبع وحشت تنهائی

بر خوی نیک و عدل وکم آزاری

بفزای تا کمال بیفزائی

ای بی‌وفا زمانه تو مر ما را،

هرچند بی‌وفائی ،در بائی

ز آبستنی تهی نشوی هرگز

هرچند روز روز همی زائی

زیرا ز بهر نعمت باقی تو

سرمایه توانگری مائی

پیدات دیگر است و نهان دیگر

باطن چو خا رو ظاهر خرمائی

امروز هرچه‌مان بدهی، فردا

از ما مکابره همه بربائی

داند خرد همی که بر این عادت

کاری بزرگ را شده برپایی

جان گوهر است و تن صدف گوهر

در شخص مردمی و تو دریائی

بل مردم است میوه تو را و، تو

یکی درخت خوب مهیائی

معیوب نیستی تو ولیکن ما

بر تو نهیم عیب ز رعنائی

ای حجت زمین خراسان تو

هرچند قهر کردهٔ غوغائی

پنهان شدی ولیک به حکمت‌ها

خورشیدوار شهره و پیدائی

از شخص تیره گرچه به یمگانی

از قول خوب بر سر جوزائی

از هرچه گفته‌ام نه همی جویم

جز نیکی، ای خدای تو دانائی