حمایت از گنج‌نما




 

غزل شمارهٔ ۲۸۸

تا مرا سودای تو خالی نگرداند ز من

با تو ننشینم به کام خویشتن بی‌خویشتن

خار راه خود منم خود را ز خود فارغ کنم

تا دوئی یکسو شود هم من تو گردم هم تو من

باقی آن گاهی شوم کز خویشتن یابم فنا

مرده اکنونم که نقش زندگی دارم کفن

جان فشان و راد زی و راه‌کوب و مرد باش

تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن

ای طریق جستجویت همچو خویت بوالعجب

راه من سوی تو چون زلفت دراز و پرشکن

من که چو کژدم ندارم چشم و بی‌پایم چو مار

چون توانم دید ره یا گام چون دانم زدن

مرغ جان من در این خاکی قفس محبوس توست

هم تو بالش برگشا و هم تو بندش برشکن

تا اگر پران شود کوی تو سازد آشیان

یا گرش قربان کنی زلف تو باشد بابزن

سالها شد تا دل جان‌پاش ازرق‌پوش من

معتکف‌وار اندر آن زلف سیه دارد وطن

از در تو برنگردم گرچه هر شب تا به روز

پاسبانان بینم آنجا انجمن در انجمن

در ازل بر جان خاقانی نهادی مهر مهر

تا ابد بی‌رخصت خاقان اعظم برمکن