حمایت از گنج‌نما




 

قصیدهٔ شمارهٔ ۳

به نظم و نثر کسی را گر افتخار سزاست

مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست

به هیچ وقت مرا نظم و نثر کم نشود

که نظم و نثرم در است و طبع من دریاست

به لطف آ ب روان است طبع من لیکن

به گاه قوت و کثرت چو آتش است و هواست

اگر چه همچو گیا نزد هر کسی خوارم

وگرچه همچو صدف غرق گشته تن بی‌کاست،

عجب مدار زمن نظم خوب و نثر بدیع

نه لل از صدف است و نه انگبین ز گیاست؟

به نزد خصمان گر فضل من نهان باشد

زیان ندارد، نزدیک عاقلان پیداست

شگفت نیست اگر شعر من نمی‌دانند

که طبع ایشان پست است و شعر من والاست

به چشم جد و حقیقت مرا نمی‌بینند؟

که نزد عقل مرا رتبت و شرف به کجاست؟

اگر چه چشمهٔ خورشید روشن است و بلند

چگونه بیند آن کش دو چشم نابیناست؟

به هیچ وجه گناهی دگر نمی‌دانند

جز آن که ما را زین شهر مولد و منشاست

اگر برایشان سحر حلال بر خوانم

جز این نگویند آخر که کودک و برناست

ز کودکی و ز پیری چه عار و فخر آید

چنین نگوید آن کس که عاقل و داناست

هزار پیر شناسم که منکر و گبر است

هزار کودک دانم که زاهد الزهداست

اگر عمید نیم یا عمیدزاده نیم

ستوده نسبت و اصلم ز دودهٔ فضلاست

اگر به زهد بنازد کسی روا باشد

ور افتخار کند فاضلی به فضل سزاست

به اصل تنها کس را مفاخرت نرسد

که نسبت همه از آدم است و از حواست

مرا به نیستی ای سیدی چه طعنه زنی

چو هست دانشم، از زر و سیم نیست رواست

خطاست گویی در نیستی سخا کردن

ملامت تو چه سودم کند که طبع، سخاست

به بخل و جود کم و بیش کی شود روزی

خطا گرفتن بر من بدین طریق خطاست

اگر به نیک و بد من میان ببندد خلق

جز آن نباشد بر من که از خدای قضاست

ز بس بلا که بدیدم چنان شدم به مثل

که گر سعادت بینم گمان برم که بلاست

تو حال و قصهٔ من دان که حال و قصهٔ من

بسی شگفت‌تر از حال وامق و عذراست

اگرچه بر سرم آتش ببارد از گردون

ز حال خود نشوم، اعتقاد دارم راست

گهر بر آن کس پاشم که در خور گهر است

ثنا مر او را گویم که او سزای ثناست

امیر غازی محمود سیف دولت و دین

که پادشاه بزرگ است و خسرو والاست

خجسته نامش بر شعرهای نادر من

چو مهر بر درم است و چو نقش بر دیباست

بدین قصیده که گفتم من اقتدا کردم

به اوستاد لبیبی که سیدالشعراست

بر آن طریق بنا کردم این قصیده که گفت:

« سخن که نظم دهند آن درست باید وراست»

قصیده خرد ولیکن به قدر و فضل بزرگ

به لفظ موجز و معنیش باز مستوفاست

هر آن که داند داند یقین که هر بیتی

از این قصیدهٔ من یک قصیدهٔ غراست

چنین قصیده ز مسعود سعد سلمان خواه

چنین قصاید مسعود سعد سلمان راست