حمایت از گنج‌نما




 

غزل شمارهٔ ۳۶۱

سر زلف خود بگیری همه پیچ و خم برآید

دل ریش من بکاوی همه درد و غم برآید

تو ازآن سخن که گویی و از آن میان که داری

به میان خوب رویان سخن از عدم برآید

چو جهانیان به زلف توسپرده‌اند خاطر

سر زلف خود مشوران، که جهان بهم برآید

ز غم تو در لحد من به مثابتی بگریم

که ز خاک من بروید گل سرخ و نم برآید

چو حدیث بوسه گویم نبود یکی به سالی

چو سخن ز غصه رانم دو به یک شکم برآید

به مخالفم خبر کن که: مقیم این درم، تا

نکند شکار صیدی که ازین حرم برآید

مکن، اوحدی، شکایت، که نمیرسی به کامی

تو مرید درد او شو، که مراد کم برآید