حمایت از گنج‌نما




 

غزل شمارهٔ ۵۰۰

از آن لب چون به یک بوسه من بیمار خرسندم

نخواهم شیشهٔ نوش و نباید شربت قندم

مگر یزدان به روی من در وصل تو بگشاید

و گرنه من در گیتی به روی خود فرو بندم

نشان مهر ورزیدن همان باشد که: هر ساعت

مرا چون شمع می‌سوزی و من چون گل همی خندم

حدیث محنت فرهاد و کوه بیستون کندن

به کار من چه می‌ماند؟ که در عشق تو جان کندم

به دست دیگران مالست و اسبابست و سیم و زر

من مسکین سری دارم که در پای تو افگندم

پسند من نخواهد بود در عقبی بغیر از تو

ازین دنیا و مافیها بجز روی تو نپسندم

سگم گفتی و دلشادم بدین تشریفها، لیکن

به شرط آنکه از کویت بگویی تا: نرانندم

ز روی همچو ماه خود مده کام دلم هرگز

اگر با دیگری بینی ز روی مهر پیوندم

نه چشم و سر بپیچیدی، ز من حالم بپرسیدی

اگر گوش تو بشنیدی که: چونت آرزومندم؟

نبینی بعد ازین روزی، مرا بی‌عشق دلسوزی

گذشت آن کز پری رویان فراغت بود یک چندم

بیاور نای و چنگ و دف، می‌صافم بنه بر کف

نشاید شد برون زین صف، که صوفی می‌دهد پندم

به همراه سفر گویند تا: موقوف ننشیند

که ایشان بار می‌بندد و من در بار و دربندم

مرا گر اوحدی زین پس ملامت کم کند شاید

که من تا عاشقم گوش از نصیحت‌ها بیا گندم